آخرین جمعه ی آبان ماه ۱۳۹۹
نزدیک به نیمه شبه
حالت تهوع و سرگیجه و سر درد دارم
قفسه سینه ام تیر میکشه
از درسهای فردا هیچ اطلاعی ندارم
خسته ام
بی حالم
غمگینم
تنهام ...
🕊️ | جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
11:53 PM
ما بوسه هایِ کال
از لبهایِ هَم چیدیم،
کاش صبر میکردیم
تا رسیدن
🕊️ | جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
9:1 PM
صدای اذان ...
🕊️ | جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
5:3 PM
بعد چند هفته تو ترک کافئین بودن امروز برا خودم قهوه درست کردم
با کلی وسواس و دقت شیر و قهوه و شکرو قاطی کردم و ریختم تو همون لیوان خوشگلی که صبا برای تولدم خریده بود.همون که سه تا خرش روش داره
نشستم رو تخت و کتابمو باز کردم
لیوان قهوه رو هم گذاشتم رو میز که بعداً بخورم
حسابی غرق شده بودم وسط قوانین در هم پیچیده ی کتاب ریاضی که نفهمیدم کی یک ساعت گذشت. اومدم جزوه ریاضی رو از رو میزم بردارم که دیدم قهوه رو یادم رفته بخورم.
گذاشته بودمش برا بعدا
ولی انگاری یادم رفته بود
بعدا قهوه سرد میشه...
🕊️ | جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
2:54 PM
نشانی دکترم را به شما میدهم.
ما که پول نداشتیم دماغمان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قدِ بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود، رفتیم و کتاب خواندیم و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.
میدانی آن جراح که هر روز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش « کتاب» است.
چاقویش درد ندارد، اما همهاش درمان است.
هزینهاش هم هرقدر که باشد به این زیبایی میارزد.
من نشانی مطب این پزشک را به همهی زنان میدهم:
به اولین کتابفروشی که رسیدید، بی وقت قبلی داخل شوید، آن طبیب مشفق، آنجا نشسته است، منتظر شماست.
✍️ عرفان نظرآهاری
🕊️ | جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
1:20 PM
شب بود
تاریکی اغراق آمیزی فضا را پر کرده بود
گرگ ها فریاد میزدند
جغدها هم آرام ناله میکردند
خفاش ها برای شکار آماده میشدند
آهویی پای زخمی اش را میلیسید
دفتر شعر من هم زیر نور فانوس
افکار پیچیده ی یک ذهن خاموش را
روی شانه های خط کشی شده اش تحمل میکرد
🕊️ | جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹
12:24 AM
اون روز پسرخاله ی هشت ساله ام با ناخون های لاک زده اومد خونمون
مامانم بهش گفت مگه دختری که لاک زدی ؟
مهرآذین یه نگاه بهش کرد گفت: الکس هم پسره ولی لاک میزنه
پرسیدم الکس کیه؟
گفت همون پسره که اون روز نشونت دادم تو اون فیلمه ...
همون که موهاش ابیه ...
بعضی وقت ها لباسهای توری میپوشه ...
لاک میزنه...
خیلی خوشم اومد که همچین کارتونهایی اینجوری تاثیر میذاره رو بچه ها
از الان یاد میگیرن هیچ چیزی جنسیت نداره و میتونن هر جوری دوست دارن زندگی کنن
حس خوبی دارم به نسل آینده اگرچه خیلی ها اینطور فکر نمیکنن...
🕊️ | پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
7:6 PM
.
پنجشنبه که از عصرش گذشت
به کل دنیا پشت کن
و از نداشتن ها و نخواستن ها بنویس
از عصر پنجشنبه است که
انسان دلش میگیرد
غروب جمعه بهانه است..!
نرگس حريري🖤
🕊️ | پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
6:11 PM
چندوقته چندتا سوال ذهنمو درگیر کرده
میخواستم از اونایی که اینجا رو میخونن بپرسم که :
چرا اینجا رو میخونید؟
کدوم بخش نوشته هامو دوست دارید ؟
کدوم بخش نوشته هامو دوست ندارید ؟
همتون کامنت بذارید لطفا 🥰❤️
🕊️ | پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
1:19 PM
امروز از اون روزهاست که انرژیم به صفر رسیده
دو ساعته بیدارم ولی نمیتونم از رختخواب بیام بیرون
کلی کار نکرده دارم و تو این دو ساعت همش دارم مرورشون میکنم که چی رو کی و چجوری انجام بدم ( برنامه ریزی مثلا 😶😂)
دیشب هم دیر نخوابیدم که بخوام بگم خسته ام هنوز
فقط انرژی ندارم انگار
شاید الان اینو که نوشتم پاشم یه ویتامین ب بخورم 😂
🕊️ | پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
1:4 PM
سر سفره ناهار نشسته بودیم
طبق معمول کنترل تلویزیون دست مهرآذین بود
همینجوری کانالهارو بالا پایین میکرد تا رسید به یه شبکه که داشت انیمیشن کوکو رو پخش میکرد. بابام بهش گفت بسه دیگه غذاتو بخور. او هم گذاشت همون کانال بمونه و کنترلو کنار گذاشت.
انیمیشن که داشت پخش میشد . بابا یه بحثی رو پیش کشید. قبلا راجب اینکه کارتون ها با قصد و منظور خاصی ساخته میشن حرف زده بودیم به خاطر همین شروع کرد گفتن اینکه فکر میکنی چه نیتی ممکنه زیر این انیمیشن باشه و خلاصه حرف زدیم یه کم ...
بعد چند دقیقه رسید به اون صحنه ای که پسره گیتارو برمیداره و میره برای کوکو آهنگ بخونه تا باباشو یادش بیاد ...
آهنگش همیشه اشک منو در میاره :
... remember me ! so I have to say goodbye! remember me
بغض کرده بودم و صفحه تلویزیونو نگاه میکردم و سعی داشتم گریه نکنم
که یهو چشمم افتاد به بابا
عینکشو پایین آورده بود و آروم اشکاشو پاک میکرد.
بعد هم یه دستی به گردنش کشید و از سر سفره بلند شد
همین موقع مامانو دیدم که سرشو آورده پایین
یه قطره اشک از چشمش چکید و بعد چندتا ظرفو برداشت و رفت
بغضم بیشتر شد... تحمل گریه مامان بابا رو ندارم ! اصلا !
ظرفهارو جمع کردم و تو آشپزخونه گذاشتم
الآنم تو اتاقم با فکر به اینکه ...
نمیدونم
فکر خاصی ندارم الان :)
همین ...
🕊️ | چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
3:48 PM
الان رفتم وبو چک کنم ببینم دوباره چندبار تایید نکرده باشم و اینا
رفتم تو پستی که دیشب از حمله ام گذاشتم دیدم یااااا خدااااا
چههههههه خبر نوشتم 😑
هیچی دیگه
حق داشتید اگه نخوندید چرت و پرتامو 😂😂
🕊️ | چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
12:20 PM

از جمله دلبری های پاییزی 🍂
🕊️ | چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
9:35 AM
و اینگونه به سر میشود
شب های بی ستاره ی من
ادامه اش
🕊️ | چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
2:16 AM
وقتی نمیخواستم راجب آینده حرف بزنم دلیل داشتم
نمیخواستم بهم بگی نمیتونی
نمیشه
نمیرسی
من خودم پر افکار منفی ام !
هر روز تو آینه دختری رو میبینم که فقط نفس میکشه
به خودم نگاه میکنم و در عجبم که تلاش میکنم واسه این زندگی
من چنگ میزنم به آینده که دلیل داشته باشم واسه زندگی
آره میدونم تصوری که از آینده ساختم یه کاخ کاغذیه
میدونم نمیرسم
میدونم دارم به خودم امید میدم که بگذره
میدونم تو قفسم و امید پرواز خوشم
میدونم اون روز هیچوقت نمیرسه
میدونم دخترم
سنمم میدونم
میدونم تو ایرانم
شرایط خانواده ام هم میدونم
نیازی ندارم یادآوری کنی اینارو بهم
لعنتی من خودم هر روز اینارو به خودم میگم
هر روز خدا میخندم به خوش خیالی خودم
هر شب به ته خط میرسم و با تصور همون آینده ای که تو میگی محاله!
صبح که بیدار میشم میگم نقطه سر خط !
من تمام امیدمو تو اون آینده کوفتی میبینم
من این همه سگدو نمیزنم که تو بگی نمیشه
که بپرسی چرا؟ چجوری اصلا ؟
اگه تا الان صبر کردم واسه شروع ...
به خاطر این بود که هیچی تو اون آینده کوفتی نمیدیدم
تازه پیداش کرده بودم لعنتی
مرسی که گند زدی به تصوراتم
با دلیل و مدرک
با تاریخ و امضا
مرسی که اطلاعاتتو کردی تو چشمم و بهم ثابت کردی هنوز بچه ام
هنوز نمیفهمم ...
مرسی که چشمامو بارونی کردی
بعد دو ماه دوباره امشب سرم تیر میکشه چشمام خیسه ...
ممنونم ازت
🕊️ | چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
12:38 AM
حالا حالا ها قصد نصب کردن تلگرامو نداشتم ولی کلاسهای زبانم اونجا برگذار میشه 😑 و باید وویس درسهارو اونجا بفرستم و کلا همه چیز اونجاست
دیگه مجبور شدم نصبش کنم دوباره چون از فردا شروع میشه ترم جدید
امیدوارم بتونم مدیریت کنم تایمی که سرش میذارمو که از زندگی نیوفتم دوباره 🤦
🕊️ | سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
11:8 PM
بابا امروز یهو ازم پرسید کارنامه گرفتی ؟
منم یوهو برگام ریخت ...
شاید اولین باری بود که از نمراتم میپرسید
گفتم آره گرفتم
گفت چطور بود ؟
خواستم بگم خوب بود یادم افتاد که لینک دیدن کارنامه رو برا بابا فرستاده مدرسه 😑
گفتم بد نبود
گفت بد نبود یعنی چی ؟
گفتم همه رو هیجده و نیم نوزده شدم فقط ریاضی رو خراب کردم( اینم الکی گفتم تازه ! زیست پونزده شدم 🤦. )
گفت خب چند شدی ؟
گفتم خیلی بد !
گفت خب بگو چقدر بد .
گفتم از ده شدم شیش. تو کارنامه دوازده داد بهم
عینکشو آروم از رو دماغش آورد پایین. یه نگاه بهم کرد گفت : برو دو قسمت فرندز ببین شاید ترم بعد بیست شدی.
حالا همه اینا به کنار
اومدم تو اتاق که بشینم سر درسم یادم افتاد منی که الان با خونسردی تمام میگم ریاضی دوازده شدم یه روزی سر بیست و پنج صدم گریه میکردم 🤦 یعنی اشک میریختما... مثلا کلاس چهارم ابتدایی انقد گریه کردم سر یه بی دقتی کوچولو که معلممون دلش سوخت. بیست داد بهم 😅
ولی خب خدایی کارنامه آبان ماهم باعث شرم بود.
از امتحانات آذر فعلا زیستو دادیم که هیجده شدم 🙁. ولی خب چندبار پرسش کلاسی جواب بدم بهم ارفاق میکنه
همین دیگه...
الآنم یه دو ساعتی هست دارم سعی میکنم از وسط دایره های مثلثاتی کسینوس بکشم بیرون 😑 واقعا برام خیلی سخته ریاضی خوندن. تنها درسیه که وقتی دارم میخونم دلم میخواد خودمو خفه کنم.
الان یادم افتاد سر جرعت حقیقت یه بار ازم پرسیدن که اگه غول چراغ جادو میگفت سه تا آرزو کن چه آرزویی میکردی ؟ الان دیگه میدونم قطعا برای یکی از آرزوهام میخوام به صورت پیش فرض هر چی مسئله تو دنیا هست رو بلد باشم 😂😂
🕊️ | سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
9:47 PM
همون رمز ...
ادامه اش
🕊️ | سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
2:13 PM

وسط امتحان علوم مهرآذین از خونه رفتم بیرون بهش گفتم اگه سوال داشتی بهم زنگ بزن. بعد این دختره ی اسکول تو واتساپ به من پیام داده 🤦
یعنی عاشقشم که امتحانش تموم شده بعد اطلاعات عمومی فرستاده برام
اینم پرچم فرانسه است 😑😂
🕊️ | سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
12:51 PM
خونه من و انگور و پرا و خونه مامان بزرگ پرنی همه تو یه محله است تقریبا. یعنی خونه من و انگور یه کوچه فاصله داره با هم. خونه مامان بزرگ پرنی هم دو سه تا کوچه. تا خونه پرا هم ده دقیقه پیاده فاصله است.
و این یکی از بزرگترین نعمت های دنیاست 😂
چون یهو دلمون برا هم تنگ میشه
بعد تو استراحت بین کلاسا حاضر میشم میریم تو خیابون با هم
مثل الان
تمرینای عربی رو که فرستادیم جلو مسجد قرار گذاشتیم
بعد هم تا کلاس فیزیک شروع شه توخیابون راه رفتیم و خندیدیم و اسکول بازی در آوردیم و الان هم نشستیم سر فیزیک :))
پرا میگفت خیلی حس خوبی دارم که از مدرسه فرار کردیم با هم 😅🤦
پ.ن: بزرگترین ضد حال های دنیا اینه که خونه آبی با ماشین نیم ساعت فاصله داره از ما 🤦. آخرین باری که دیدمش مهر بود☹️
هعیییییی
🕊️ | سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
12:45 PM
دیدید بعضی وقت ها یهو به یه جایی خیره میشی و فکرت میره یه جای دیگه ؟!؟ مثلا وسط جمع یهو نگاهت به گلهای فرش گره میخوره و تو یک لحظه انگار دیگه اونجا نیستی ...
اسمی برا این اتفاق وجود نداره
مثلا دیدن یه صحنه آشنا در طول روز اسمش دژاووِ
ولی این اسم خاصی نداره
یادمه یه بار که سر سفره ی غذا اینجوری شده بودم ، مهرآذین یه بشکن جلو صورتم زد و گفت : کوچ کردی ؟
گفتم: یعنی چی کوچ کردی ؟
گفت : همینجوری دیگه ! یه جا رو نگاه میکنی بعد کوچ میکنی میری...
خنده ام گرفت
ولی خیلی از حرفی که زد خوشم اومد
واقعا هم همین بود !
من بار ها وسط روز از جایی که هستم کوچ میکنم به یه جای دیگه ...
همون روز بود که اون بخش توضیحات وبلاگو نوشتم :
روزی کوچ خواهم کرد
مانند پرستو های مهاجر
پر خواهم کشید
به وسعت رویاهایم
دور خواهم شد ...
🕊️ | سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
9:24 AM
من یه سر رسید براش عاشقانه نوشتم
از دو بیتی های احساسی و جمله های معروف گرفته تا متن ها و دلنوشته ی چند صفحه ای ! فکر کنم دفعه بعد که جدی جدی عاشق بشم دیگه حال اون مسخره بازی هارو نداشته باشم :)))
پ.ن:آخرین نفری که قبل خواب تو ذهنته کیه ؟
مال من هر شب متفاوته 😅 ولی آخر آخر شب با فکر به آینده میخوابم...
🕊️ | سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
1:12 AM
وجود سراسر از تلاطم
دریایی من
با دیدن آرامش ساحل دلت
آرام میشود
پس
رخ بنما بر این دل طوفانی
که خیال آرام شدن ندارد.
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
11:7 PM
اگه مسیر زندگیمو یه کوه در نظر بگیرم
نه کل زندگیم
از چندسال پیش
تا چندسال بعد
میتونم بگم تا امروز فقط کوهپایه رو اومده بودم
ولی امروز بند کتونیمو محکم بستم و یه قدم برداشتم !
تازه متوجه شدم مسیر چقدر طولانی و سخته
ولی من قراره به قله برسم :)
شما کجای کوه زندگیتونید؟
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
8:47 PM
دوست داشتم بذارم ادامه مطلب :) 😂😂
ادامه اش
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
3:54 PM
واسه منی که همیشه ی خدا راجب برنامه های آینده ام ور ور میکردم سخته نگه داشتن حرفام 😅...
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
12:37 PM
منی که بیست و چهار ساعته در حال چت کردن بودم الان برام عجیبه گذروندن روزم بدون حرف زدن با بقیه.
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
10:12 AM
دیشب از کلاس که برمیگشتم تو خیابون دعوا شده بود
بین چندتا پسر که حدس میزدم از من کوچیک تر باشن
داشتن به قصد کشت همدیگه رو میزدن
اول از دور یه ذره نگاشون کردم که ببینم شوخی یا بازی نباشه
بعد دیدم نهههه دارن میکشن همدیگه رو
منم رفتم نزدیک
اصلا انگار یه لحظه کل قضیه پنیک یادم رفت ( من از بچگی تو دعوا ها نفسم میگرفت و حمله عصبی بهم دست میداد. حتی اگه دو نفر فقط صداشونو برا هم بلند میکردن ...)
رفتم جلو و یه لحظه موندم که خب من چیکار کنم الان؟
دست بهشون بزنم یه چیزی میشه حالا بیا جمعشون کن
با دو سه قدم وایستادم و شروع کردم گفتن جمله های کلیشه ای دعوا
همونایی که تو فیلم سینمایی میگن😂
گفتم : ولش کن ! شکستی دستشو ! ولش کن کشتیش! و...
بعد همینجوری سعی داشتم از هم جداشون کنم که نمیتونستم ...
یهو یه آقایی از دور دید من دارم بین چهارتا پسر جیغ و داد میکنم 😂😅
اومد جلو و جداشون کرد
حالا اینا تموم شد رفت ...
من بعد دو سه دقیقه صدای خودم تو سرم پخش میشد 😑
هیچی دیگه
وسط خیابون یه حمله ی مزخرف داشتم که لحظه آخری کنترلش کردم و رسیدم خونه ...
فکر کنم حالم به خاطر همین گرفته بود دیشب 🙁
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
9:53 AM
طولانی بود گذاشتم ادامه مطلب :)
ادامه اش
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
9:11 AM
یکی هم نیست سرمونو بذاریم رو شونش زار بزنیم
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
12:4 AM