🕊️

گوربه

نمی‌دونم این آهنگ گوربه چه سمیه افتاده تو دهنم سه روزه بیرون هم نمیره 🤦

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 8:48 PM

نوب

یه زمانی با یه سری بچه های گپ مافیا بازی میکردم بعد اونا نوب صدام میزدن. اون موقع نمی‌دونستم چی دارن میگن .یه روز یه تازه وارد اومد خواستیم با هم آشنا شیم. اون اسمشو گفت منم برگشتم گفتم اسمم مهرانه است بچه ها نوب صدام میکنن. بعد دیدم همه دارن میخندن. یه پرس و جو کردم تازه فهمیدم داستان از چه قرار بوده 😅😅😂

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 6:22 PM

خیلی از وبهایی که زیاد چکشون میکردم اوایل که اومدم بودم بلاگفا غیر فعال شدن 

شایدم ادرسشون عوض شده 

نمی‌دونم 

مثلا فرمالیته دیگه بعد از یه مدت ننوشت و الان رفتم دیدم وبش غیرفعاله 

یا مستر فورک فعالیتشو کم کرد و دیگه نیومد و الآنم غیرفعاله 

حداقل قبل از اینکه بذارید برین مطلعمون کنید 

ما الافای بلاگفا دلتنگتون میشیم 🖤😅

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 6:4 PM

چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی ؟ 

+ عاقل ها که نمیتونن همیشه عاقل بمونن که. پس دیوونگی چی میشه ؟ 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 4:58 PM

دختر دبیرستانی 😁

بابام دیروز گفت چندمی امسال ؟ 

گفتم دهم  

گفت یعنی چندم؟ 

گفتم دوم دبیرستان 

یهو برگشت سرتا پامو یه نگاه کرد و گفت آهان 

فکر کنم در جریان دبیرستانی شدنم نبود. 

با اینکه خیلی زود بزرگ شدم ولی انگار هنوز برا بابام اون دختر کوچولوی مو خرگوشی عینکی بودم 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 4:50 PM

انگور نویس

آغوشم را خاطره کن و لبخندم را قاب عکس از حرفهایمان کتابی بنویس و اشکهایت را بر صفحاتش جا بگذار و قول بده که به سلامت به مقصد برسی من هم قول میدهم منتظرر معجزه ی برگشتن نباشم.

 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 4:33 PM

آیدی تلگراممو گذاشتم ادامه مطلب به هر کی خواستم رمز میدم😬

ادامه اش
🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 11:11 AM

امروز چقدر پست گذاشتم هنوز هیچی نشده 😑😑

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 10:56 AM

گرفتن سوتی از وسط حرف معلما از بهترین تفریحات دنیاست 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 10:56 AM

یک هفته است آرایش نکردم 

خیلی خوبه که اول صبح خودمو تو آینه نگاه میکنم و میبینم که زیر چشمم رد ریمل نمونده 

سیاهی زیر چشم خودمه 

هشتک نچرال بمانیم 😏🙄

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 10:39 AM

خر ذوق

دیدم تک پسر اسم وبلاگشو سرچ کرده گفتم منم یه سرچ بزنم 

کلی ذوق کردم 😍🤪

اسم وبلاگو که میزنم پیشنهاد اول گوگل وبلاگ منه 😍😍 

تا پنج ماه پیش که تو صفحه سوم پیشنهادات هم نبودم 😁

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 9:55 AM

مرگ

از روزی هزار بار مردن و زنده شدن به جایی رسیدم که دیگه از مرگ هم نمی‌ترسم 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 9:47 AM

داشتم سعی میکردم خواهرمو به کتاب خوندن علاقه مند کنم که به جای کتابهای چرت نشر هوپا یه چهارتا چیز قشنگ بخونه. یاد کتابهایی که خودم خوندم افتادم. از نه سالگی عضو کانون بودم. تابستونا هشت صبح اونجا بودم تا دو بعدازظهر. یه عالمه کتاب میخوندم. یه عالمه کلاس میرفتم. 

درسته هیچوقت درست درمون بچگی نکردم ولی همیشه از زمانم به بهترین نحو ممکن استفاده کردم. 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 9:46 AM

هر دو سال یک بار تفاق میوفته که موهام درست فر بخورن 

خوشحالم 😁🤪 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 9:25 AM

اون موقع های که ار.ال.استاین میخوندم دنیا راحت تر بود 

هر چی میکشیم از این درک بالا و دیوانگی اندکه 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 9:17 AM

دلتنگی

هر چی بیشتر از سال تحصیلی میگذره بیشتر دلم برای پارسال تنگ میشه 

 برای اون بحثای آتشین سر کلاس خانم عبدوس 

برای خاطره های خانم غایبی 

برای خنده های خانم اکبری 

دلم برا همشون تنگ میشه 

دلم میخواد موقع خوندن ریاضی دست بلند کنم و بگم 

خانم عبدوس! کجای خط زمانیم؟ و او هم شروع کنه تشریح کردن تاریخ ریاضی 

دلم میخواد مثل اون موقع ها هر هفته سر زنگ انشا دست بلند کنم و برم پای تخته تا انشاهای طنزمو بخونم و بچه ها بخندن و خانم غایبی هم همون لبخند خوشگلشو بزنه و دفترمو امضا کنه. 

دلم استرس امتحانای زیستو میخواد. نامگذاری کردن نقاشی های خانم فلاحتی. دلم میخواد دوباره سر کلاس باشم و ببینم خانم فلاحتی چجوری جلوی خندشو میگیره وقتی ما مسخره بازی در میاریم. 

دلم میخواد خانم اکبری یه بار دیگه به کل کلاس اجازه تقلب بده و بلند بلند بخنده. 

دلم میخواد خانم خاتمی از خاطره های دانشگاهش بگه و از استادایی که داشته تعریف کنه‌. 

کاش میشد یه بار دیگه سر کلاس خانم صمدی فر دعوا راه انداخت😂 

دلم تنگ شده برا عصبانیت های خانم فرقانی که همش دنبال ما نه دانش آموز نهمی میدوویید که تو مسابقات به بهترین نحو ممکن حاضر بشیم 

دلم تنگ شده برای دلسوزی های خانم صفا 

برای صدای آروم خانم جلالی 

برای خانم ارسطو که همیشه شاداب بود و انگار هیچوقت از دست ما خسته نمیشد.

برای داستان ارسلان سیکس پکی خانم دانایی هم دلتنگم 

حتی خانم سیادتی که نتونست سال آخر مدرسه با ما بمونه 

با این استادای عتیقه ی شیمی امسال خیلی بیشتر قدر خانم رهبری رو می‌دونم 

دلم میخواد یه بار دیگه مبتکران فارسی رو بخونم و امتحانای چالش برانگیز خانم غایبی رو بدم 

کاش ماشین زمان داشتم 

اگه میتونستم به عقب برگردم کمتر از چیزای مسخره حرص میخوردم و بیشتر لذت می‌بردم از تمام لحظات مدرسه 

از یواشکی مافیا بازی کردن تو نمازخونه 

از تمرینای سرود و نمایش 

دیگه غصه ی هفت صبح از خواب بیدار شدنو نمی‌خوردم 

دیگه به خاطر فرم مدرسه غر غر نمی‌کردم 

الآنم مدرسمو دوست دارم 

ولی حرفم اینه که دبیرستانی شدن یه حسی داره 

یه حسی که انگار وارد دوره ی جدیدی شدی و من دلم برا دوره ی قبلی زندگیم تنک میشه 

چون بهترین سالهای زندگیم بوده 

مهم نیست اگه همه قراره منو تو اون سالها یادشون بره 

من یادم میمونه چجوری بهترین سه سال زندگیمو پشت سر گذاشتم 

 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 8:47 AM

مهر شد 😬😨

شیش ماه از سال نود و نه گذشت؟؟

شوخی میکنید دیگه؟؟

دوربین مخفیه؟؟ 

چجوری آخه ؟؟؟؟

یکی پاسخگو باشه 

🕊️ | دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹ 12:20 AM

پایان نامه

یکی از همکاران بابام هفته پیش واسه پایان نامه فوقش دفاع داشت. بابام هم رفت کمکش کنه که نمره بگیره و اینا. بعد وقتی رسید خونه مثل همیشه شروع کرد تعریف کردن که چی شد و اینا.منم داشتم گوش میکردم یهو گفت آره از هیجده بهش هیجده دادن استادا.فقط موقع دفاع من سختگیری میکردن.

بعد دیدم مامانم داره ریز ریز می‌خنده 

گفتم چی شده 

به بابام گفت بگو چرا یه نمره ندادن بهت 

بابام هم رو کرد به من گفت استاد مسخره ی زن ذلیل گفت چرا از خانومت تشکر نکردی وقتی دفاعت تموم شد یه نمره بهم نداد 

منو میگی 

منفجر شدم از خنده

گناهی بابام کلی زحمت کشیده بود پای پایان نامه اش فقط به خاطر تشکر نکرده از مامانم یه نمره نگرفته بود 

هیچی دیگه 

هم دلم سوخت براش هم کلی خندیدم  

پ.ن: استاده کلی فعال فمنیست و ایناست. به خیلی از دانشجو هاش اینجوری نمره نداده. مثلا بابام می‌گفت یکی از بچه ها فقط از باباش تشکر کرده از مامانش نه ازش کم کرده یه نمره.خوبه استادای این شکلی هم پیدا میشن 😁😬

🕊️ | یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ 11:36 PM

wish me luck

تمام انرژی و امیدمو دارم میذارم رو یه کاری

اگه این یکی هم شکست بخوره حالم واقعا بد میشه

میدونم نباید به چیزی انقد امیدوار بود اما این کاره واقعا خیلی مهمه واسم

خلاصه که برام ارزوی موفقیت کنید وگرنه دو ماه دیگه دوباره وبلاگم به روند سابق برمیگرده ( غر غر و ناله  )

🕊️ | یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ 9:35 AM

خاله شادونه

معلم زیستمون با لحن کودکستانی ها حرف میزنه باهامون

بچه هاییییی تو خوووونههههه

بعد از هر یه جملشم میگه

افریییییییییین

یه نسبت دوری با خاله شادونه داره فکر کنم

🕊️ | یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ 9:17 AM

پارتی تک نفره

دلم یه پارتی تک نفره میخواد 

خونه رو خالی کنن خانواده ی محترم 

منم آهنگ بذارم با صدای بلند 

برقصم 

آواز بخونم 

تیکه کتاب با صدای خودم ضبط کنم 

جلوی آینه است بازیگری بگیرم از خودم 

پ.ن: دیوونه هم خودتونید 😂😂

🕊️ | یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ 8:24 AM

Imagine dragons

چرا اهنگهای imagine dragons انقدر قفلی و‌خوبن 

من که غش کردم براشون 💛😍💜 

🕊️ | یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ 1:32 AM

من

خیلی طول کشید تا بفهمم توضیح دادن احساساتم برای بقیه فایده نداره

فقط باید من باشی تا بفهمی 

الف یعنی چی؟ 

الن یعنی کی؟ 

اهمیت دادن و اهمیت ندادن یعنی چی؟ 

بودن و نبودن چیه ؟ 

سرزمین خواب چیه ؟ 

آنا کیه ؟ 

دژاووی ممتد چیه؟ 

زندگی دوباره چیه ؟ 

من چیم ؟ 

....

 

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 11:39 PM

شده تا حالا راجب یه آدمی که بهتون نزدیکه رویاهای عجیب ببینید؟ 

من چند وقت پیش یه خواب دیدم راجب یکی از دوستام از اون روز به بعد هر چی سعی میکنم نرمال برخورد کنم جلوش نمیتونم. همش تصویر اون خوابه جلو چشممه 🤦🤦

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 11:32 PM

قد

یکی از بحثایی که من و‌ انگور با هم داریم سر قدمونه 

اینکه انگور میگه من قدم خوبه تو درازی 

من میگم من قدم خوبه تو‌ کوتاهی 

و این بحث تا ابد ادامه داره 😂😂😂

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 11:31 PM

دستبند

داشتم یه متن راجب خدا می‌نوشتم ( تکلیف مدرسه ) 

یهو یه خاطره یادم اومد 

ابتدایی یه معلم داشتیم که خیلی ادعای عالم بودن داشت 

معلم خوبی بود ولی در زمینه ی مسائل دینی واقعا عقاید عجیبی داشت 

مثلا یادمه یه روز دوستم یه دستبند خیلی خوشگل دستش کرده بود بعد این معلمه دست این دوستمو گرفت برد پای تخته. گفت ببینید این دستو اگه یه نامحرم با این دستبند ببینه گناه محسوب میشه. مجازاتشم اینه که تو روز قیامت همین دستبندو داغ میکنن میذارن رو دستش. 

همه بچه ها برگاشون ریخته بود 

البته معلمه اولین بارش نبود از این حرفا میزنه

خلاصه که یک هفته گذشت و ما می‌خواستیم بریم یه مهمونی.

مامانم اومد گفت بیا این دستبندرو دستت کن به لباست میاد 

منم خیلیییی دوست داشتم دستبندرو 

ولی گفتم نه 

هی مامانم اصرار کرد من گفتم نه 

آخر سر بغض کردم و با هق هق گریه برا مامانم تعریف کردم معلمم چی گفته 

مامانمم اول با من حرف زد و فرداش شال و کلاه کرد و اومد مدرسه 

یه داد بیدادی راه انداخت که نگو 

معلمه هم سعی کرد مامانمو به راه راست هدایت کنه ( از نظر خودش ) ولی مامانم انقد عصبانی بود که کارد نبردی خونش در نمیومد 

خلاصه بعد دعوای اون روز معلمه دیگه هیچی نگفت 

اینارو گفتم که بگم همتون میشناسید از این آدما یا حداقل برخورد داشتین 

با اینجور آدما نجنگید 

اینا مریضن 

گناه دارن 

دست خودشون نیست 

من که دلم خیلی میسوزه براشون 

اینا با عقاید خیلی بدی بزرگ شدن و واقعا روحشون آسیب دیده است

اینکه بهشون خرده نگیرین 

آروم از کنارشون رد شید فقط حواستون باشه ازشون تاثیر نگیرید 

همین 

 

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 11:27 PM

دروغ

بیشترین دروغی که میگید چیه؟ 

من خودم وقتی میگم برام مهم نیست یا در بعضی موارد وقتی میگم حالم خوبه 

این دوتا دروغو علارقم میلم مدام میگم

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 10:36 PM

دژاوو

دژاوو قشنگه نه؟ 

فقط باید جای من باشی ببینی زندگی تو یه دژاووی ممتد چه حسی داره 

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 10:0 PM

فوبیا

فکر کنم فوبیای حشرات از بدترین فوبیاهای دنیا باشه 

برای منی که خانواده ام اهل سفرن و همش در حال مسافرت به ناکجاابادیم خیلی سخته تحملش 

یعنی در این حد که من تا مطمئن نشم گوشه گوشه ی جایی که می‌خوام بشینم یا بخوابم از هرگونه موجودی پاکسازی نشده انقد دور و برمو نگاه میکنم که خودم و بقیه رو کلافه میکنم. 

مثلا همین دو روز پیش گوشواره ام از دستم افتاد زمین. افتاد لای یه تار عنکبوت. هی به خودم گفتم بچه نیستی که‌. برش دار. بعد همینکه دستمو زدم به تار عنکبوته یه جوری تمام تنم شروع کرد لرزیدن و مور مور شدن که جیغ زدم. آخرم به مامانم گفتم بیاد برداره برام

تازه این یه نمونشه. 

دردهایی کشیده ام که مپرس 😑😂 

ولی خیلی دارم تلاشمو میکنم باهاش کنار بیام 

پ.ن: شما فوبیای حشرات رو تجربه کردین؟ یا هر نوع فوبیایی؟ 

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 9:39 AM

لباس

من یه سری لباس دارم که نه میتونم تو مهمونی بپوشم نه تو‌ خیابون 

خیلی هم تعداد این دسته از لباسام زیاده 

اینطور لباسارو که خیلی هم دوسشون دارمو نگه میدارم برا مسافرت ها 

چون تنها جاییه که میشه بپوشمشون 

نمی‌دونم چرا بابام مثلا همین لباسو تو شهر خودمون تو خیابون بپوشم ایراد میگیره ولی وقتی میریم مسافرت اشکالش برطرف میشه یهو 

هیچی دیگه فکر کنم تنها دلیلی که قبول میکنم باهاشون برم مسافرت همینه وگرنه تنها خونه موندن برام خیلی بیشتر منفعت داره 😂😂

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 9:34 AM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی