دلم میخواد داد بزنم رو به آسمون بگم خدایا به کدامین گناه لک لکا منو گذاشتن وسط این شهر خراب شده؟
پ.ن: نمیدونم این شهر خراب شده ی گور به گور چی داره که همه چسبیدن بهش.سیریسلی پاشین جمع کنیم بریم یه گورستان دیگه خب.مرسی اه
پ.ن۲: الان یه سریا نیان بگن میتونستی یه جای بدتر به دنیا بیای چه میدونم زیمباوه و آفریقا و فلان. خودم میدونم اونجا ها هم هست ولی بخوای نیمه پرو لیوانو بیخیال شی تو خود ایران هم تو بدترین شهر ممکن به دنیا اومدیم. والا به خدا
🕊️ | پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
12:40 PM
یعنی آرزو به این دل بی صاحاب من موند
یه بار یه حرفی بزنم
مامانم بگه باشه
موافقت کنه
یعنی واقعا تا حالا یه بار هم نشده
ته تمام حرفهای روزمرمون باید بحث باشه
یه روز نشد تا شب ما با هم حرف بزنیم و دعوا نکنیم
اه
واقعا همدیگه رو نمیفهمیم
مثل اینه که یه چینی و یه اسپانیایی دارن حرف میزنن با هم
سرم داره تیر میکشه به خدا
هر حرفی من میزنم تهشو میکشونه به اونجایی که نباید
بعد میندازه تقصیر من
که من چرا همش فکرم دنبال اینچیزاست
خسته ام کرده به خدا
هی من میخوام غر نزنم
هی میام باهاش صمیمی شم
بگم دوستمه
افکارمو در میون بذارم باهاش
یه ذره حرف بزنیم
ولی هر دفعه پشیمونم میکنه باز برمیگردم تو غار تنهاییم
اه
اه
اه
پ.ن: وی هر دفعه میاد وبلاگ دلش میخواد انرژی مثبت داشته باشه ولی انقد اعصابش خورده که نمیتونه غر نزنه از شما بابت تمام چسناله ها پوزش میخواهم😅
🕊️ | پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
12:32 PM
اول قرنطینه یه فیلم دانلود کرده بودم با دوبله فارسی
ولی بعد که اومدم ببینمش دیدم چه دوبله ی مزخرفه نابودی داره
خلاصه که بیخیالش شده بودم تا دیروز که دلو زدم به دریا گفتم تحمل میکنم دوبلشو دیگه چاره ای نیست
اسمش freak time بود
عاشقانه بود ولی در عین حال یه بخشهای علمی تخیلی هم داشت
من که خیلی خوشم نیومد ازش
حالا ممکنه دوبله ی ضایع اش هم بی تاثیر نبوده باشه
ولی خب روند داستانش خیلی نامشخص بود
🕊️ | پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
2:14 AM
چند شب پیش فیلم ترسناک eli رو دیدم
خیلی ترسناک نبود
و خب با پایانش میشد فهمید که مشخصا برای تخریب دین مسیحیت ساخته شده
اما با اینکه از اول فیلم به نظر نمیومد
ولی پایان کامل غافلگیرکننده و جذابی داشت
به نظرم به درد طرفدارای بزرگ فیلم ترسناک نمیخورد
اما برای تجربه ی یه ذره هیجان بد نبود
🕊️ | چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
2:51 PM
داستان های عاشقانه همیشه به معنی پایان خوش نیست...
کدوم یکی از فیلمای عاشقانه ی زیر، مورد علاقه ی شما هستن ؟
1) Me Before You 2016
2) The Fault in Our Stars 2014
3) Titanic 1997
4) La La Land 2014
5) Blue Valentine 2010
6) Revolutionary Road 2008
7) The Curious Case of Benjamin Button 2008
8) The Notebook 2004
9) Before We Go 2014
10) Forrest Gump 1994
همه ی فیلمای این لیست فوق العاده ان
یکی از یکی بهتر واقعا
پیشنهاد میکنم حتما ببینید
🕊️ | چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
11:20 AM
تو برای من مثل اون آهنگ روسی بودی که از گوش دادنش خسته نمیشدم ولی هیچوقت معنیشو نفهمیدم
🕊️ | چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
9:30 AM
ساک چرمی سال ها بود بسته شده و آماده گوشه ی اتاق انتظار میکشید نمیدانست آدمی که دل از زندگی کنده دیگر هوس سفر نمیکند
🕊️ | چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
8:54 AM
دیگه نمیدونم چیکار کنم
تو قرنطینه از هر پیشنهادی استقبال کردم که حوصلم سر نره
با عکس سلبریتی های مورد علاقم اتاقمو تزیین کردم
برای اتاقم گل و گلدون های رنگی رنگی خریدم
نقاشی کشیدم
چیز میز نوشتم
ورزش کردم
شیش صبح دوچرخه سواری کردم
بیست و چهار ساعت نخوابیدم
بیشتر از پونصدتا فیلم دیدم ( خیلی زیاده خودم میدونم ولی جز حقیقت های پشم ریزون قرنطینه است )
چهارتا سریال دیدم ( خارجی فقط )
غذا نخوردن رو امتحان کردم
بیست و چهارساعته غذا خوردن رو امتحان کردم
بیست ساعت پشت هم خوابیدن رو هم امتحان کردم
غذا پختم
دسر درست کردم
پارک رفتم
تو چت ناشناس با کلی آدم حرف زدم
وبلاگ نوشتم
چهار بار کشوهای اتاقمو مرتب کردم( چون هر بار از مامانم میپرسیدم حوصلم سر رفته چیکار کنم میگفت پاشو اتاقتو مرتب کن. باعث خجالته که باید بگم همچنان بعد از چهار بار باز هم به مرتب کردن نیاز داره اتاقم )
کتاب خوندم
کتاب نوشتم ( الکی مثلا همه ی ایده های رمانامو تبدیل به کتاب کردم )
بچه داری کردم ( دلارا رو نگه داشتم که خب دوسالشه خیلی بچه محسوب نمیشه😄)
خرید رفتم
کلیپ درست کردم
عکاسی کردم
کمپل خوندم ( کتاب کمپل زیست که دو سال پیش خریدم و کلا چهار صفحشو خوندم امسال تو قرنطینه یه ده بیست صفحشو خوندم تقریبا )
پیاده روی کردم
تو شهر قدم زدم بیخود تو مغازه ها رفتم بدون اینکه خرید کنم
رفتم تو یه عینک فروشی صدتا فرم عینک گذاشتم آخر هم اومدم بیرون😅
خرید کردم
خوردن چیزای عجیب غریبو امتحان کردم( مثلا سه تا لیوان آبغوره و بعدش به چخ رفتن)
با دوستام رفتم بیرون
دوستان اومدن خونمون
رقصیدم
آهنگ گوش کردم
ساز زدم ( نه به اندازه کافی واقعا تو قرنطینه اصلا حال ساز زدن نداشتم )
سرچ های عجیب غریب کردم
به تغییر جنسیت فکر کردم ( به این نتیجه رسیدم اگه واقعا دست من بود تغییر جنسیت میدادم یا حداقل تامبوی میشدم شاید کسایی که منو بشناسن بخندن ولی خب واقعا دوست داشتم پسر میبودم )
تحقیق کردم
مشاوره رفتم ( هنوز ادامه داره )
با پنیک دست و پنجه نرم کردم
با دوستای خیالی حرف زدم
پارتی تک نفره گرفتم
به عشق فکر کردم به مرگ فکر کردم کلا به هر چیز عجیبی فکر کردم مثل ماهیت زندگی و از این چیزا
چاق شدم
لاغر شدم
به کارهای اینترنتی و تایپ و .. فکر کردم
فروشندگی کردم
اولین تجربه ی شماره دادنم رو داشتم ( 😅😅😅😄😄😄 )
با مهرآذین حرف زدم
با دوستام حرف زدم
با مامانم فیلم دیدم
مسافرت رفتم
چندتا کمپین حمایتی رو دنبال کردم و راجبشون خوندم ( حمایت از LGBT ها و سیاه پوستها و ... )
فیلم نقد کردم
کتاب نقد کردم
فیلم و کتاب معرفی کردم
چندتا کتاب گزیده اشعار خوندم
چندتا شعر حفظ کردم
شوی لباس گذاشتم تو خونه
آرایش کردن یاد گرفتم ( بلد بودم فقط تو قرنطینه خیلی زیاد رو صورت خودم تمرین کردم )
دوباره موهامو کوتاه کردم
چندبار موهامو رنگ کردم
تنها بیرون غذا خوردم
چندبار غذا خراب کردم ( سوزوندن غذا از مهارت های منه گفتم که در جریان باشید 🤦🤦🤦)
به خاطرات بچگیم فکر کردم
عکسای خودمو چاپ کردم
با چندتا خواننده ی جدید آشنا شدم ( BTS )
به علایقم فکر کردم
به آینده فکر کردم
موزیک ویدیو دیدم
یه سری بخش های تاریک هم داشتم مثلا فکر کردم به خودکشی و ..
چندتا کاراکتر طراحی کردم
دیگه الان به یه جایی رسیدم که واقعا نمیدونم چیکار کنم
یعنی الان یک هفته است که واقعا هر روز صبح با جمله ی حوصلم سر رفته و چسناله بیدار میشم و شب هم با جمله ی حوصلم سر رفته و غر غر میخوابم
اگه شما کاری به فکرتون میرسه که من تو قرنطینه انجام ندادم بگید
چون واقعا به جایی رسیدم که از بدترین پیشنهادات هم استقبال میکنم
🕊️ | چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
8:48 AM
خوبی؟
+ اگه داری از روی عادت میپرسی که خوبم تو چطوری؟
اگه واقعا داری حالمو میپرسی باید بگم نه خوب نیستم خیلی وقته خوب نیستم
🕊️ | چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
8:23 AM
یه وقتهایی هم :
امید میدی به جاش بیلاخ پس میگیری ! 😂💔
🕊️ | شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
2:50 AM
خب ،من تقریبا همین الان تصمیم گرفتم از الان تا آخر مرداد یه لایف استایل جدید رو امتحان کنم و با اینکه میدونم ممکنه پشیمون بشم میخوام انجامش بدم
( این تصمیم رو به خاطر این گرفتم که قراره از اول شهریور یه سری برنامه ی فشرده ی تحصیلی و ورزشی و کلا یه زندگیِ حدوداً برنامه ریزی شده و منظم داشته باشم به امیدِ خدا )
خب ، سبک زندگی جدیدم اسمش هست « بیخیالِ همه چی » و به این صورتِ که هر کاری رو در هر لحظه ای که دلم خواست بدون فکر کردن به عواقبش و ... انجام میدم ! و خب درسته که من هیچ وقت اهل برنامه ریزی نبودم ولی هیچوقت هم انقد بی قید و بند نبودم. خلاصه که میخوام در هر لحظه از خودم بپرسم که چی میخوام ، یا میخوام چیکار کنم و سریعا انجامش بدم
امیدوارم که این پنج شیش روز موفق باشم 😂
و لذت ببرم ، البته نه اونقدری که نتونم از اولِ شهریور طبق برنامه پیش برم. آره خلاصه که دارم آخرین هفته از دومین ماه تابستون رو به خودم استراحت مطلق میدم 🙂
همین دیگه
من برم که ، برم دیگه ، خدافظ
🕊️ | شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
1:40 AM
چرا زندگی یه دختر شونزده ساله باید به جایی برسه که وقتی صبح تو رخت خواب چشماشو باز میکنه ترجیح بده دوباره بخوابه تا اینکه بیدار شه و مجبور به روبرو شدن با این حقیقت باشه این روز هم با دیروزش هیچ فرقی نداره
وقتی هم بالاخره از شدت ضعف بیدار شد یه چیزی بخوره و دوباره برگرده تو رختخواب
تنها زمانی هم که بیداره ده شب تا هشت صبحه که بازم تو اتاقش و تو رخت خوابه و فقط به این خاطر شبو دوست داره که کسی نیست که بهش این حقیقتو یادآوری کنه که چه بی هدف داره بهترین روزای زندگیشو حروم میکنه
پ.ن: هم اکنون هم در رختخواب نشسته و برای شما مینویسد
🕊️ | جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
4:45 PM
وقتی هر کسی در اتاقتو باز میکنه میاد تو پشمات میریزه
وقتی شب کسی پتو روت میندازه و جیغ میزنی
وقتی یه ذره صدای طرف مقابلت تو بحث بلند میشه بغض میکنی
وقتی درگیر این پنیک لعنتی هستی
وقتی با به پیام کوچیک که با کلمه ی واییییییی شروع شده قلبت تو دهنته
وقتی با یه بشکن ساده زندگیت رو سرت خراب میشه
وقتی قلبت تند میزنه
وقتی مرگو میچشی
وقتی...
🕊️ | جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
4:32 PM
دوستم داری؟
نه
وقتی میشه عاشق بود چرا دوستت داشته باشم
🕊️ | جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
4:4 PM
امروز هم مثل همه ی صبح های دیگه ای که پدرم خونه است یه دعوای دیگه راه افتاده بود
اما دلیل اینکه خواستم از دعوای خانوادگیمون بنویسم این بود که این بار فرق داشت
مثل دعوای همیشگی پدر مادر ها نبود
من وقتی با دقت گوش کردم
صدای یک مادر فداکار
و پدری رو شنیدم
که از کشتن بچه هاش به راحتی آب خوردن حرف میزد
من صدای پدری رو شنیدم که به راحتی و با صدای بلند و رسا فریاد میزد که مرگ و زندگی هیچکدوم از ماها براش مهم نیست
و این ماییم که به اون احتیاج داریم نه اون به ما
به راحتی به زبون آورد که اگه بخواد میتونه هممونو ببره روی یه بلندی و پرتمون کنه پایین به همین راحتی
باورم نمیشد چی دارم میشنوم
تو دلم یه صدایی میگفت چه احمقی بودی که تمام شبایی که خونه نبود برای سلامتیش دعا میکردی و تا صبح اشک میریختی
آره
وقتی پدرم تنهامون میزاشت و میرفت من شب تا صبح گریه میکردم
تازه الان فهمیدم وقتهایی که وسط دعوا میگفت یه روزی میذارم میرم مثل مامانم شوخی یا یه تهدید ساده نبوده
ترک کردن ما براش ذره ای سختی نداره
امروز فهمیدم که رومیناها چند فصل اول داستانشون چجوری اتفاق افتاده
از کجا شروع شده
امروز صدای پدری رو شنیدم که فریاد میزد پدر نیست
و هر کدوم از ما سه تا براش مثل یک اشتباه دردسر ساز هستیم
یک اشتباه
چقدر میتونه لغت درداوری باشه برای دختری که شونزده سال و پسری که بیست سال و دختری که هشت سال زیر سایه اش قد کشیدن
امروز معنی حقیقی محبت مادرم رو حس کردم
در تمام روزهای زندگی من
لحظات خوب و بد
مادرم حضور داشت
و پدرم هیچوقت نبود
شاید تا دیروز فکر میکردم
نیست به خاطر شغلش و کار میکنه به خاطر ما
اما امروز وقتی فریاد کشید من برای این بچه ها کار نمیکنم
برای خودم کار میکنم
و خیلی راحت تر از چیزی که فکر کنی میتونم ساکشونو جمع کنم و از خونه پرت کنم بیرون
فهمیدم وقتی نبود
به خاطر شغلش نبود
چون نمیخواست باشه
چون براش مهم نبودیم
چون دوستمون نداشت
تا دیروز فکر میکردم پدرم جدیه و محبتی که بهمون داره رو فقط نمیتونه بیان کنه
ولی امروز فهمیدم برام بهتر بود که اونطوری فکر کنم
نه اینکه بفهمم اگه ظاهراً دوستمون نداره
ته ته قلبش آزمون متنفره
🕊️ | جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
2:59 PM
گاهی دلت تنگ میشود برای روزهای خوب
روزهایی خوبی که در راه نیستند
رفته اند
از خاطرات آن روزها مشتی خاکستر ماند برای بادها
دلتنگ که شوی
تمام آن دقایق از جلوی چشمانت میگذرند
آدمهایی که بودند
شادی هایی که بود
روزهایی که رفتند
پ.ن: یه حقیقت تلخی وجود داره اونم اینه که یه بار کل خانواده دور هم جمع شدیم و شاد بودیم و نمیدونستیم اون بار آخره که اونطوری دور همیم. شاید آخرین خاطره ی شادی که شب نشینی های خانواده دارم برمیگرده به شب یلدای چهار سال پیش. بعد از اون شب یادم نمیاد که دیگه اونشکلی جمع بشیم دور هم . بگیم بخندیم. از اون شب فقط چندتا عکس مونده با صورت های خندون که دیگه پیدا نمیشن. آدمهایی که دیگه توی جمع نیستن.
🕊️ | جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
12:26 AM
بدیه داشتن یه خانواده ی غمگینه گرفتار اینه که حتی وسط بهترین لحظات و شادترین دقایق هم میشه غم رو تو چشم همه دید
اینکه وسط رقصیدن یهو همه ساکت میشن خیره میشن به زمین
اینکه خندیدن چشماشونو نمیبینی
دلم میگیره وقتی خانوادمو اینجوری میبینم
خودم از همه بدترم
وسط تولد با کلی ذوق دارم آهنگ میذارم ولی کسی حوصله ی آهنگ شادو نداره
نمیدونم چی بنویسم
هم اکنون وسط یک تولد برای شما مینویسم
🕊️ | پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
11:43 PM
قبلنا وقتی تو خیابون راه میرفتم سر به هوا بودم
بعضی وقت ها هم جلو پامو نگاه میکردم فقط
الان دیگه سر به ماه شدم و
حتی از قبل هم بیشتر دوسش دارم
خیلی خوشگلِ ، موافق نیستین ؟
🕊️ | چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
10:47 PM
امروز که دیگه اعلام کردن از پونزده شهریور مدارس استان ما باز میشن یه نفس راحت کشیدم
آخه مگه اصلا میشه درسای سخت تجربی رو مجازی هم تدریس کرد؟
حالا جدا از اون کلا دلم تنگ شده برا مدرسه
اصلا قرنطینه یه بلایی سرمون آورد که برا خاطرات بد مدرسه هم دلتنگ شدم
پ.ن: اون مدتی که نبودم وبلاگ هدایت تحصیلی و این داستانارو انجام دادم و تجربی قبول شدم. اگرچه خودم خیلی مایل نبودم.یعنی قطعا اگه یه هنرستان خوب داشت شهرمون با کله اونجا بودم ولی خب حتما اینم حکمتی داره که از بین تمام شهرهای جهان دارم تو این شهر گورباگور زندگی میکنم 😂🤦
🕊️ | چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
7:16 PM
وقتی کار از کار گذشته...
🕊️ | چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
1:16 AM
میدونی بدیه داشتن یه دوست خیالی چیه؟
-نه
وقتی یه دوست واقعی داشته باشی و ترکت کنه میتونی گاهی وقتا با خیالش حرف بزنی ولی حرف زدن با خیال یه دوست خیالی دیوونگی محضه
-اره
😂😄
دلم تنگ شده برات
-من بیشتر
امکان نداره
-یادته با ما هر غیرممکنی ممکن میشد؟
آره
-کاش همه چی اونطوری تموم نمیشد
چرا نمیشه برگردی
-دست من نیست. دست توعه.شاید دلت برام تنگ شده باشه ولی ته دلت نمیخوای که برگردم
نمیدونم. فقط میدونم وقتی بودی حالم بهتر بود
-نه نبود
با تو بهتر میشد
-نه همیشه
دیدی چی شد؟
-چی؟
الان دارم با خیال یک دوست خیالی حرف میزنم
-اره
اره؟
-یادته دیوونگی رو دوست داشتیم
یادمه
-داری گریه میکنی؟
نه
- پس این اشکا چیه؟
هیچی . دلم برات تنگ شده الف
- من دیگه رفتم دیگه فقط میتونی با خیالم حرف بزنی
....
🕊️ | دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
1:53 AM
امروز دفتر خاطرات دبستانمو مرور میکردم
یادم اومد یه زمانی چقدر نوشتن آرومم میکرد
اصلا همین قرنطینه
میمردم اگه وبلاگم نبود
به خاطر همین تصمیم گرفتم دوباره برگردم بنویسم
امیدوارم قلمم خشک نشده باشه
🕊️ | دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
1:36 AM
اگه زندگیم یه فیلم بود
الان اون جایی ام
که همه جا سیاه و سفید شده
بارون میباره
آهنگ پس زمینه غمگینه
کاراکتر داستان با گریه از پنجره بیرونو نگاه میکنه
تو فیلما که بعد از این صحنه های سیاه و سفید معمولا به اتفاق خوب میوفته
ولی میدونین چیه؟
اینجا زندگی واقعیه
و بیشتر از دو ساعت طول میکشه
پس فکر کنم این حالت سیاه و سفید حالا حالا ها ادامه داشته باشه
🕊️ | یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
4:21 AM