🕊️

تویی که چمدانت همیشه بسته‌است و آماده‌ی رفتنی

کاش یک بار هم رفتنت بی بازگشت باشد «پدر»

🕊️ | شنبه ۹ مهر ۱۴۰۱ 1:25 AM

قیمه یا زرشک پلو؟

برای نوشتن این یادداشت دو ساعت دنبال دفترچه و یک ساعت دیگر دنبال کلمات مناسب گشتم. حس میکنم کارم از گلایه کردن گذشته. اما می‌نویسم: روبروی آن ها نشسته بودم. آن ها که هنوز چمدان باز نکرده، در حال بستن کوله‌هایشان بودند. می‌پرسید آن ها؟ آن ها کیستند؟ بی‌خبرانید دیگر‌. این روزها اسم داستان شده «زوجی با چمدان بسته» مدام در سفر، دست در دست، دوش به دوش! شاید بگویید چقدر عالی! خب، برای آن‌ها؟ معلوم است! چی بهتر از این؟ اما برای من؟ منی که در ۱۷ سالگی یک پسر بیست ساله و یک دختر ده ساله دارم. قطعا عالی کلمه‌ای نیست که حالم را توصیف کند. دست درد‌های عصبی برگشته‌اند. البته عصبی که چه عرض کنم، قبلا تنها وزنی که بلند میکردم وزن خودکار بود و دست درد ها عصبی بودند. اما حالا بیشتر درد جسمانی هستند بعد از شستن‌ها و سابیدن‌ها و پهن کردن‌ها و جمع کرد‌ن‌ها و... کارهایی که نه تنها کسی قدرش را نمی‌داند، کسی متوجه‌اش هم نمیشود. حتی مادرم. مادری که انقدر خانه نبوده تا بداند گاز کی کثیف میشود و کی تمیز. باشد! اغراق میکنم! این روز ها بیشتر از رستوران‌ها غذا میگیریم، -همه چندکیلویی چاق شدیم- با این حال وقتی ناشی باشی و البته تنها، ممکن است ناگاه دستت بلرزد و آشپزخانه را به فنا دهی و بعد هم درست کردن خرابکاری گردن خودت است چون، دیگر بچه نیستی تا کسی خرابکاری‌ات را جمع کند. در کنار کار کردن‌ها و دست‌تنها بودن‌ها و مادری کردن‌ها، کسی قبول ندارد که من مادر خانه هستم -حالا که والدینمان مدام سفر می‌کنند- البته که قبول ندارند. آن ها تا دیروقت بیرون میمانند و با دوستانشان وقت می‌گذرانند. آن ها به جای ناهار چیپس میخورند، سر و صدا و کثیف کاری میکنند بدون این که کسی به آن بگوید نکن! آن ها بهترین زمان عمرشان را میگذراند در حالی که من در اشک‌هایم غرق میشوم. صادق باشم برای خودم هم کمتر وقت دارم. نمیتوانم یک پیاده‌روی یک ساعتی بروم چون شاید در نبودم خانه آتش بگیرد و کی مسئول است؟ من. بچه ی وسط بودن است دیگر. از موضوع منحرف شدیم. مردی که قبل ها فقط از او می‌نوشتم حالا کمی آرام تر و مهربان تر شده اما این ها فقط ظاهر ماجراست. مثلا امروز به محض رسیدن گفت آخر هفته را در خانه بودید؟ شب میرویم گردش. ما خوشحال شدیم. و حالا شب شده و او سردرد دارد. همان سردردهایی که گه‌گاه من را هم گرفتار میکنند. دستانم لرزانند، توان نوشتن ندارم. کلماتم گم شدند. از خود میپرسم: وقت فکر کردن هم نداشته‌ای؟ نمی‌دانم! شاید آنقدر قلمم این گوشه خاک خورده است که دیگر خشک شده. همان گوشه ی امن و خلوتی که مدتهاست حضور من را حس نکرده، موسیقی افکارم را نشنیده و با دستانم خو نگرفته. رقص کلماتم مثل گذشته نیست؟ میدانم! میدانم که شما هم متوجه شده‌اید! امیدوارم حداقل خسته کننده نشده باشم. آخرین چیزی که نیاز داریم خسته بودن است نه؟ به هر حال تلاشم را کردم تا مثل قبل روزمرگی‌هایم را روایت کنم. فردا مهمان داریم. خرواری از درسهای خوانده نشده امروز در حین گردگیری میز در کشو ریخته شدند و قرار است همانجا جا خوش کنند. آن ها با کوله‌بارشان یا امشب میروند یا فردا قبل اذان! دفترچه را که کنار بگذارم باید بگردم دنبال کتاب آشپزی. برای جمعیت قیمه پختن آسان تر است یا زرشک پلو؟ 

🕊️ | جمعه ۱۷ تیر ۱۴۰۱ 8:25 PM

در توییتر می‌چرخیدم که دیدم کسی از خواستگار دائم الخمرش گفته و از زندگی با یک الکلی پرسیده ؛ تجربه های مردم دردناک بود ، حتی خواندشان غم به صورتم آورد. اما وقتی به خودم آمدم که در حال مقایسه ی پیام های آن ها با زندگی خودم بودم. آیا سخت تر بود؟ یا باید شکرگزار میبودم؟ هیچ خط کشی نبود که با آن اندازه بگیرم که این سخت تر است که کسی به خاطر نوشیدن بیش از حد دست روی خانواده اش بلند کند و وقتی مستی از سرش پرید روی فرش بالا بیاورد ، به پای آن ها بیوفتد و عذرخواهی کند یا اینکه کسی مدام عصبانی باشد ، بی دلیل ، با دلیل ، هیچوقت هم لبخند نزند ، حتی معذرت هم نخواهد ، پشیمان نباشد و ادامه دهد تا ذره ذره ی عشقی که در دل خانواده اش هست بمیرد. به هر حال سختی های هر کسی به اندازه ی توانش بزرگ‌اند نه ؟ 

نفس عمیق میکشم و به سقف خیره میشوم ، کاش چمدانش را ببندد باز ، برود ، دور شود ، نباشد ، دیگر نمیخواهمش ... 

🕊️ | دوشنبه ۱ آذر ۱۴۰۰ 4:26 PM

اولین باری بود که می‌دیدم چمدانش را بیرون میریزد. لباسهایش ، ادکلن های گران قیمتی که همیشه خودش براش خودش می‌خرید ، مدارک و کارتهایش ، وسایل کوهنوردی اش هم مثل همیشه بودند. یک انار قرمز و زیبا هم گوشه ی چمدانش بود. به این فکر کردم که چه کسی برایش چیده است و به دستش داده که آن را اینطور کنار لباسهایش گذاشته است. اما از فکر و خیال بیرون آمدم. سمت مادرم رفتم و با لحن صدایی که خودم هم نمیدانستم شاد است یا غمیگن ، خسته است یا پر انرژی ، هیجان دارد یا ناامید است پرسیدم : میماند؟

مادر نگاهی به صورتم انداخت ، لبخندی زد و گفت : نه ، چمدانش را عوض می‌کند. برای مدت زمان طولانی تری میماند ، نیاز به وسایل بیشتری دارد. 

و بعد از شنیدن جواب هم نفهمیدم شاد شده ام یا غمگین ، از رفتنش خسته ام یا نه ، ناامید شدم یا ... 

فقط برگشتم و همزمان که گوش به صدای دوش گرفتنش در حمام سپرده بودم به وسایل درون چمدانش خیره شدم. عطرش را برداشتم و زیر گلویم اسپری کردم. بوی قهوه و چوب افرا ! ... یادم آمد این یکی را از آفریقا برای خودش خریده بود. و وقتی از ماجراجویی هایش میان شیر ها و زرافه ها و تلاشش برای بقا در کلیمانجارو صحبت میکرد گفت که این را از مغازه ای کوچک که فقط وسایل چوبی و قهوه داشته خریده و تعداد زیادی از این عطر ها هم آنجا بودند ، که بویشان دقیقا ترکیب بوی چوب و قهوه است ... بعد کمی عطر به گردن خودش و دستهای ما زد و عطر را برگرداند درون جعبه اش و تا امروز که در چمدان دیدمش خبری ازش نبود. یعنی برای کی عطر قهوه و چوب افرا میزد ؟ 

چندتا از لباسهایش را تا زدم ، همانطور که یادم داده بود ؛ مثل مغازه‌دارها ، مرتب و تمیز. بعد هم زیپ بالایی چمدان را باز کردم تا اندکی دیگر کنجکاوی کنم. در کنار سشوار دستی کوچکش که همه جا با خود می‌برد کتاب کوچک و تکه پاره شده ای دیدم. یعنی چند دور کتاب را ورق زده و خوانده بود که این بلا سرش آمده بود ؟ کتاب را که برگرداندم عنوانش حتی برای لحظه ای هم متعجب ام نکرد :    « آداب سخنرانی » ... آهی کشیدم ، به راستی که سخنران خوبی بود و بعد ماجرای طولانی او و رعایت آداب باعث شد یاد کتابی که وقتی بچه ای شش ساله بودم از او هدیه گرفتم بیوفتم « آداب معاشرت »

کتاب را کنار سشوار گذاشتم و زیپ را بستم که نگاهم به چمدان تازه افتاد ، سرمه ای رنگ بود و کهنه به نظر می‌رسید.اصلا چمدان او دنیای دیگری داشت ، هر چقدر هم که نو و تازه بود باز گَرد سفر را میشد رویش دید، مثل چمدان های دیگر نبود که چرخهایشان بس که حرکت نکرده است ، قرچ قرچ صدا میدهد. چرخهایش نیاز به روغن کاری نداشت ولی همان دفعه ی اول وقتی در صندوق عقب پرت میشد دسته اش می‌شکست ، هر چقدر هم که محکم می‌بود ، باز او بلد بود چطور و چگونه او را سفر کرده و باتجربه و سخت روزگار دیده کند.حکایتش با آدم ها هم همین بود به گمانم .. 

نگاهم را که از چمدان گرفتم ، نامه ای که زیر لباس هایش قرار داشت را دیدم اما همان لحظه شنیدم دوش حمام را میبندد ،پس سریعا از اتاقش بیرون رفتم و به اتاق خودم برگشتم و سرم را در کتابی فرو کردم. از حمام بیرون آمد ، کمی با حوله اش در هال قدم زد و بعد لباس پوشید ، موهایش را خشک کرد ، از همان شکلات هایی که همیشه در جیب پشتی چمدان داشت یک مشت به خواهرم داد و از او خواست که آن ها را با من نصف کند و همه اش را تنهایی نخورد چون برای دندانهایش خوب نیست‌. بعد فلاسک چای و پلاستیک نخود و کشمش را برداشت و لباسهایی که تا زده بودم را در چمدان گذاشت و با مادرم خداحافظی کرد و خواهرم را بوسید و همه ی این ها در نظرم تکراری بود ، مثل یک رسم ! من هم به رسم همیشگی صدایم را صاف کردم و از اتاقم بلند گفتم خداحافظ. او هم مثل همیشه زیر لب جوابم را داد و در را بست ، دری که حالا بعد از دعوای آن شب تاب برداشته بود و موقع بسته شدن صدای هولناکی داشت. 

وقتی رفت فقط میدانستم که افکارم همچون کاموایی گره خورده در سرم ولو مانده اند ؛ انار سرخ ، نامه ، عطر قهوه و چوب افرا... 

🕊️ | چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰ 6:44 PM

صدای بستن زیپ چمدانش شنیده میشود. به آهنگ گذاشتن های اول صبحی اش عادت کرده بودم این دو روزی که مانده بود. دستهایم را روی صورتم کشیدم ، از زخم هفته ی پیش رد کمرنگی روی صورتم مانده بود ولی ناگهان دلم ریخت از اینکه متوجه زخم صورتم نشده بود ، شاید هم دیده بود اما آنقدر اهمیت نداشت که بپرسد چه بلایی سرم آمده ! یادم هست بچه تر که بودم از ترس داد و بیدادهایش زخم‌هایم را می‌پوشاندم تا نبیند ، ولی آخر چه کسی سر کودکی که دست و پایش را در بازی زخمی کرده فریاد میزند ؟ این را هم یادم هست که وقتی زخم های خشک میشدند قبل از اینکه ترمیم شوند میکندم‌شان تا قرمزیِ خون از زیر لباسم دیده نشود. حالا در جای جای بدنم رد تمام زخم های کودکی ام دیده میشود. درست نمیدانم چیست اما آن ضرب المثل که میگوید زخم ها خوب میشوند اما زخم‌زبان ها نه در مورد من صدق نمیکند ، من زخم های بدنم هم به اندازه ی زخم های قلبم ماندگاری دارند. حالا که صدای ماشینش شنیده میشود دستی روی قلبم میگذارم ، اشکی میریزم و سرِ خودم داد میزنم و میگویم چرا عادت نمیکنی ؟ اما به خود که میآیم میبینم فریاد زدن را هم از خود او یاد گرفته ام ! 

🕊️ | یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰ 11:28 AM

بارها از لحظه ی خداحافظی و رفتن و آسان دل کندش گفتم . اما هر قدر که به رفتنش عادت کرده بودم به آمدنش نمیشد عادت کرد ! نمی‌دانستم وقتی کلید می اندازد و در را باز میکند چه بگویم. مثل خواهر کوچکترم بالا و پایین بپرم و خوشحال باشم یا مثل برادر بزرگترم زیر لب سلامی بگویم و روانه ی اتاق شوم. نمی‌دانستم وقتی هنوز نیامده چینی روی پیشانی اش میاندازد و گله می‌کند که چرا فلان چیز آنجاست و اینجا نیست -در حالی که مطمئن بودم خودش فلان چیز را قبل رفتن آنجا گذاشته است- چه جوابی بدهم. فقط تصنعی لبخند میزدم و میگفتم حتما خستگی سفر بدخلقش کرده. اما اینطور نبود. ما بدخلقش میکردیم ! وجود ما انگار برایش چیزی جز دردسر نبود. البته بگویم که فقط این چند سالِ نوجوانی من بود که اوضاع از این قرار بود. وقتی کودک بودم یادم هست همیشه فکر میکردم که پدرم برای ما کار میکند و خودش را فدا کرده ، اما هر چه بزرگتر شدم این حس تغییر کرد. تا اینکه به این نتیجه رسیدم که پدرم برای خودش کار میکند و مارا فدا کرده !! 

🕊️ | جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰ 12:37 PM

وقتی ک می‌رفت دیگر کسی دل و دماغ تلویزیون نگاه کردن نداشت،  دیگر خبری از سر و صدای بازی های المپیک نبود ، کسی فریاد نمیزد که طلا گرفتن را جشن بگیرد. هیچکس به اخبار اهمیت نمیداد حتی بساط تخمه شکستنِ موقع فیلم و سریال هم جمع میشد. هر کسی در اتاق شخصی خودش فیلم میدید ، غذا می‌خورد و زندگی میکرد !! 

آن روز چمدانش را باز گذاشته بود تا پیراهن های جدیدش را هم به لباس های همیشگی سفر اضافه کند و وقتی رفت تا روغن ماشین را چک کند من هم سمت چمدان رفتم. خنده هایم را درون پارچه ای پیچیدم و کنار لباسهایش قرار دادم کمی هم نگرانی و محبت و توجه درون پلاستیکی گذاشتم و سریع برگشتم روی کاناپه نشستم و سرگرم گوش دادن به موسیقی شدم....

چمدانش را بست ، خداحافظی کردیم و رفت.

وقتی ک صدای دور شدن ماشینش را شنیدم پاورچین به اتاقش رفتم تا ببینم آن لباس چهارخونه ای را که دوست داشتم را با خودش برده یا نه که یک آن دیدم خنده هایم ، توجه و محبت و نگرانی ام را از چمدان درآورده و روی تخت گذاشته ، بغض کردم و به همه‌ی عشقی که به او داشتم خیره شدم که مادرم کنارم آمد ، دستم را گرفت و گفت : پدرت سبک سفر می‌کند ! 

🕊️ | چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰ 4:32 PM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی