🕊️

دور دور طور 😂

این بیست و دو بهمن خیلی خوب تو یادم میمونه 

خیلی قشنگ بود امروز 

یعنی صبح که با صدای گرم باباجون بیدار شدم که داشت می‌گفت جوجوی من کجایی ؟ ( من از بدو تولد جوجوی بابابزرگم بودم ، هستم و خواهم بود حتی اگه ۱۷۵ سانت قدم باشه 😂😂) بعد هم صبحانه رو خوردیم و با خاله زدیم بیرون ( حوالی ساعت ۱۰ ) رفتیم کوچه باغ های خارج شهر و گشت زدیم و چرخیدیم تا ساعت یک و نیم اینا بعد رفتیم کافی شاپ نشستیم و آب هویج بستنی و ذرت مکزیکی خوردیم 🥰 بعد هم تو راه برگشت کلییییی حرف های قشنگ قشنگ زدیم و کنار گله گوسفند ها ایستادیم و از هاپو کوچولوی گله عکس گرفتیم. بعد هم اومدم خونه و عمه فهیمه خونمون بود و با هم ناهار خوردیم و بعد ناهار یه کم چت کردم با رفقا و بعد دوباره به قصد دیدن انگور از خونه زدم بیرون و وقتی نزدیک خونه شبن شدیم ، انگور به شبن گفت که داریم میریم خونشون و او گفت داره با خواهرش می‌ره بیرون و خلاصه سرتونو درد نیارم ... ده دقیقه بعد من و انگور و شبن تو ماشین خواهر شبن بودیم و داشتیم واسه پسرها دست تکون می‌دادیم 😂😂 بعد هم رفتیم پاساژ و دور دور کردیم و باز بعد پاساژ یه کم دور دور کردیم و قبلش هم دور دور کرده بودیم ، بعد داشتیم نزدیک خونه می‌شدیم که مامانم زنگ زد و گفت که با خاله و بچه ها رفتن دور دور ( وقتی قفلی میزنی رو یه کلمه 😂😂) که منم گفتم میام و خواهر شبن انگورو پیاده کرد و منم پیاده کرد و من سوار ماشین خاله شدم و رفتیم کل شهرو از بالا تا پایین چرخیدیم و رفتیم پارک و آیس پک خوردیم و من از صاحب کافه کادو ولنتاین گرفتمو 🥰  بعدش هم یه لباس خیلییییی خوشگل و خفن طور که خیلی وقت بود چشممو گرفته بودو به مامان نشون دادم و برام خرید و کلی خرسند شدم و الان هم رسیدن خونه و رو تخت نشستم و می‌نویسم و می‌خوام برم یه دوش بگیرم که خستگی قشنگ امروز از تنم در بره و برگردم و اگه خدا بخواد و بشه آروم بخوابم ... 

همین دیگه :)) 

حالتون خیلی خیلی خوب باشه ! 

انقدی که ندونید با اون همه حال خوب چیکار کنید 💙

🕊️ | چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۹ 10:22 PM

غر یا چی ؟! 😁

امروز با انگور رفتیم بیرون 

یه کم دور زدیم تو خیابون 

بعد رفتیم مغازه پیش مامان من 

بعد رفتیم مانتو خریدیم :))) 

البته من خریدم 

( یه مانتو لی گشنگ گرفتم 🤗) 

بعدش می‌خواستیم برگردیم خونه

که انگور گفت بیا بریم کافه ! 

من هی گفتم نه 

او هی گفت آره :/ 

خلاصه من پیشنهاد دادم سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم ( بیخود کردم :/ ) 

و هر کی سه تارو برد حرف اون بشه 

بعد مهسا برد هر سه تاشو :// 

و رفتیم کافه ماه 

و من کلی غر زدم 😂 

نه تنها فقط اونجا غر زدم، بلکه همه جا غر زدم  🤣🤣

حتی قبلش هم غر زده بودم 😅

خلاصه رفتیم اونجا و کنار آتیش نشستیم و یه کیک شکلاتی خوردیم 

کلی عکس اسکلانه گرفتیم و کلی خندیدیم 

منم همچنان غر میزدم 😂 

بعد از کافه اومدیم بیرون 

مهسای طفلک به غر زدن من اعتراض کرد 

باز من شروع کردم به اعتراض کردنش غر زدن 

که اگه نمی‌خواستی بیای بیرون نمیومدی و فلان 

( وقتی میگم غر غر منظورم از اون رو مخا نیست. از اینایی که هی الکی و بیخودی به همه چی گیر بدی و بخندی و شوخی کنی و اینا .... 😬 ) همون حرص دادن طور ... 

اون طفلک هم که اصلا در برابر من جوجه ای بیش نیست 😁 

هیچی دیگه 

همینجوری پیاده برگشتیم خونه 

رفتیم سوپر مکث خوراکی خریدیم 

بعد من فهمیدم که دارم به گاج میرم :)) 

چون معاونمون پیام داده بود که : 

خانم *** ! به پدر یا مادرتون اطلاع بدید که با من تماس بگیرن 

بعد هم استاد ( آبی ) زنگ زد خبرشو داد و تاکید کرد که پاااااره ام :)) 

آره خلاصه 

خیلی وقت بود از این روزمرگی اسکولانه ها با انگور نداشته بودم 

باید اعتراف کنم خیلی خوشگل حرص میخوره  و خیلی کیف میده حرص دادنش😂💛

 

🕊️ | دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹ 7:18 PM

امروز با انگور رفتیم بیرون 

یه کم دور زدیم تو خیابون 

بعد رفتیم مغازه پیش مامان من 

بعد رفتیم مانتو خریدیم :))) 

البته من خریدم 

( یه مانتو لی گشنگ گرفتم 🤗) 

بعدش می‌خواستیم برگردیم خونه

که انگور گفت بیا بریم کافه ! 

من هی گفتم نه 

او هی گفت آره :/ 

خلاصه من پیشنهاد دادم سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم ( بیخود کردم :/ ) 

و هر کی سه تارو برد حرف اون بشه 

بعد مهسا برد هر سه تاشو :// 

و رفتیم کافه ماه 

و من کلی غر زدم 😂 

نه تنها فقط اونجا غر زدم، بلکه همه جا غر زدم  🤣🤣

حتی قبلش هم غر زده بودم 😅

خلاصه رفتیم اونجا و کنار آتیش نشستیم و یه کیک شکلاتی خوردیم 

کلی عکس اسکلانه گرفتیم و کلی خندیدیم 

منم همچنان غر میزدم 😂 

بعد از کافه اومدیم بیرون 

مهسای طفلک به غر زدن من اعتراض کرد 

باز من شروع کردم به اعتراض کردنش غر زدن 

که اگه نمی‌خواستی بیای بیرون نمیومدی و فلان 

( وقتی میگم غر غر منظورم از اون رو مخا نیست. از اینایی که هی الکی و بیخودی به همه چی گیر بدی و بخندی و شوخی کنی و اینا .... 😬 ) همون حرص دادن طور ... 

اون طفلک هم که اصلا در برابر من جوجه ای بیش نیست 😁 

هیچی دیگه 

همینجوری پیاده برگشتیم خونه 

رفتیم سوپر مکث خوراکی خریدیم 

بعد من فهمیدم که دارم به گاج میرم :)) 

چون معاونمون پیام داده بود که : 

خانم مصدق ! به پدر یا مادرتون اطلاع بدید که با من تماس بگیرن 

بعد هم استاد ( آبی ) زنگ زد خبرشو داد و تاکید کرد که پاااااره ام :)) 

آره خلاصه 

خیلی وقت بود از این روزمرگی اسکولانه ها با انگور نداشته بودم 

باید اعتراف کنم خیلی خوشگل حرص میخوره  و خیلی کیف میده حرص دادنش😂💛

 

🕊️ | دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹ 7:9 PM

چالش

یعنی انگور افتضاح ترین ادم ممکن تو چالشهاست

چه خودش شرکت کنه 

چه بقیه رو شرکت بده 

مثلا دیشب فاز بارنی استینسون بودن برداشته بودم و یهو سر یه قضیه ای که یادم نیست چی بود گفتم : چلنج اکسپتد 

که چالش از این قرار بود 

از ساعت ده و چهل دقیقه شب تا ساعت دو تقریبا 

انگور هرچیزی می‌گفت من باهاش مخالفت نمیکردم 

هر کاری که می‌گفت من انجام میدادم ( هررررررر کااااااری) 

و اینکه بهش نمی‌ریدم 😂😂 

هیچی دیگه 

من این فرصت استثنایی رو دادم بهش 

اونوقت فکر میکنین چیکار کرد ؟ 

تنها چیزی که ازم خواست این بود که نصفه شب پاشم عربی برقصم 

که رقصیدم و موقع رقص گلس گوشیمو شکستم 😑 

و بهم گفت اعتراف کنم که دارک سریال خوبیه 

منم گفتم باشه سریال خوبیه.فقط من تو شرایط بدی نگاش کردم 

همییییین...

بهش گفتم هر کااااااری بگه انجام میدم الان 

بعد تهش گفت بیا بیست سوالی بازی کنیم 

دلم میخواست کلشو بکنم 😑😂

هیچی دیگه 

کلا استعداد خاصی نداره تو استفاده از فرصت هایی که در اختیارش میذارم :/ 

حالا اگه شما جای انگور بودید چی میخواستین ازم؟ 

 

🕊️ | چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹ 9:14 AM

😁😁♥️

وقتی میرینم بهش 😂

🕊️ | سه شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۹ 8:14 PM

عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

دیشب انگور اومد شروع کرد تعریف کردن از تیتراژ سریال دارک 

منم به علت یه سری دلایل منطقی 

سریال دارکو دوست ندارم 

و یادمه وقتی داشتم سریالو می‌دیدم کلی با هم بحث کرده بودیم و همدیگه رو جر داده بودیم 😂 ولی نمی‌دونم چرا انگور نمیتونه بپذیره که این نظر من راجب سریاله ( چرت بودن سریال ) و اصرار داره که اینطور نیست و هی حرف خودشو میزنه 🙄😂 

حالا بگذریم 

اول کلی راجب دارک بحث کردیم و مجدد همدیگه رو پاره کردیم ( با خنده البته 😂) 

انگور هم خونه عموش بود تو کرج 

وسط مهمونی با صدای بلند وویس می‌گرفت و خلاصه بعد از اینکه کلی نگاش کردن رفت تو اتاق 

بعد هم دوتایی شروع کردیم پیام های ویدیویی فرستادن برا همدیگه ( از همینایی که تو تلگرام هست ) چرت و پرت گفتیم و 

با آهنگهای دهه پنجاه و رپ مشاعره کردیم 😂😂 

انقد خندیدیم و اسکول بازی در آوردیم که یادم رفت چقدر دلتنگ و داغون بودم 

انگور هم که از صبح اوکی نبود حالش بهتر شد 

همین دیگه 

یکی از بزرگترین نعمت های دنیا داشتن رفقای اسکوله که خدا کم نذاشته واسه من 😂

🕊️ | پنجشنبه ۸ آبان ۱۳۹۹ 12:54 PM

سرنوشت

امشب با انگور تو خیابون قدم می‌زدیم 

بهش گفتم من همیشه این قدم زدنا برام عجیب بوده 

همیشه وقتی تو خیابون راه میرم و هربار چهره های جدید میبینم با خودم میگم من تو یه شهر کوچیک از یه استان کوچیک تو یه کشور کوچیک از یه دنیای پهناور زندگی میکنم و با این حال هر بار تو خیابون قدم میزنم آدمهایی که از کنارم رد میشن جدیدن. 

اینجور وقتها به سرنوشت اعتقاد پیدا میکنم تا حدودی 

یعنی بین هشت میلیارد آدم، من تو این شهر کنار کسی قدم میزنم که ممکن بود برای من مثل هر کدوم از این رهگذر های دیگه باشه 

یعنی این همه آدم تو زندگی ما در حد رهگذرن و ما فقط با کسایی آشنا میشیم که قراره بشیم. درسته. من انتخاب کردم که با انگور قدم بزنم ولی اگه باهاش از همون اول آشنا نمیشدم چی؟ اگه یکی از این رهگذرا امروز انگور من بود چی؟ 

او هم یه کم به حرفام فکر کرد و گفت که تاحالا از این جهت به قضیه نگاه نکرده بوده. اینکه ما خیلی کم پیش میاد که آدم تکراری تو خیابون ببینیم در حالی که هر روز قدم می‌زنیم...

خلاصه که سرنوشت تا حدودی وجود داره ولی خب نباید همه چیزو گردن تقدیر انداخت اگه به جای انگور کاکتوس سر راهمون قرار گرفت 😂😂

🕊️ | جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹ 11:7 PM

.

یه پروژه ی عظیم رو با انگور به اتمام رسوندیم همین الان 

از همون اول هم باید خودم انجامش میدادم 

پ.ن: از اون مدل حرفهای مامان طور 😂

🕊️ | دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹ 12:8 AM

قد

یکی از بحثایی که من و‌ انگور با هم داریم سر قدمونه 

اینکه انگور میگه من قدم خوبه تو درازی 

من میگم من قدم خوبه تو‌ کوتاهی 

و این بحث تا ابد ادامه داره 😂😂😂

🕊️ | شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ 11:31 PM

من و انگور

یادش بخیر اون اوایل که با انگور دوست شده بودم 

خیلی دوست نداشتم باهاش صمیمی و نزدیک باشم 

ولی انقد انگور بازی در آورد که شد صمیمی ترین دوستم 

معمولا با هم از مدرسه برمیگشتیم 

یه بار یادمه یه ایستگاه بالاتر از ایستگاه خودمون از سرویس پیاده شدیم که بریم بستنی بخوریم 

رفتیم وایستادیم جلوی بستنی فروشی دوتا بستنی سه اسکوپ سفارش دادیم 

بستنی ها که رسید من ساعتمو نگاه کردم گفتم فقط ده دقیقه وقت داریم 

شروع کردیم تند تند قدم برداشتن و همزمان تند تند بستنی خوردن 

دارم تصور میکنم مردم چه تصویری از ما می‌دیدن 

دوتا اسکول که در حال تند راه رفتن با سرعت بستنی میخورن و مبخندن 

نزدیک خونه که شده بدیم هم نفسمون بریده بود 

هم دهنمون یخ کرده بود 😂🤦 

خلاصه که ایستادیم که یه نفسی تازه کنیم 

بعد من دوباره به ساعتم نگاه کردم 

یه لحظه فکر کردم ساعت خواب مونده و سکته رو زدم 

چون هم مامان من هم مامان انگور بهمون هشدار داده بودن که بعد از مدرسه مستقیم بریم خونه و این ور اون ور نچرخیم 

خلاصه که دوباره با دقت به ساعتم نگاه کردم 

بعد متوجه شدم ساعتو برعکس دیدم 

یه چیز عجیبی بود 

بعدفهمیدیم اصلا لزومی نداشته که اون همه راهو بدوییم 

هنوز خیلی وقت داشتیم که سر موقع برسیم 

خلاصه که اون روز خیلی خوشحال شدیم که ساعت به خاطر ما به عقب برگشته 

بعدا هم کلی به این فکر خندیدیم 

الان هر کس میبینه من و انگور ساعت نه شب داریم با هم تو خیابون پرسه می‌زنیم میگه خوش به حالتون که انقدر راحتین و خانواده هاتون فلان و بیسار 

خواستم بگم که ما از اون اول اینجوری نبودیم 

هنوز هم بعد از سه سال دوستی و بعد از تحمل کردن کلی ماجرا و داستان که برامون درست شد گاهی نمیذارن راحت رفت و آمد کنیم با هم 

به روزایی هم بود که نذاشتبم هیچی باعث به هم خوردن دوستیمون بشه 

اگر چه من یه روزی دلم خواست تمومش کنم ( منو شطرنجی کنید ) 😅 

ولی تا الان پا بر جاست 

امسال هم باز دوباره تو یه کلاسیم 

امیدوارم مدرسه ها حضوری باشه که باز هم بتونیم خاطره بسازیم 

 

🕊️ | یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹ 8:0 PM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی