🕊️

من و انگور

یادش بخیر اون اوایل که با انگور دوست شده بودم 

خیلی دوست نداشتم باهاش صمیمی و نزدیک باشم 

ولی انقد انگور بازی در آورد که شد صمیمی ترین دوستم 

معمولا با هم از مدرسه برمیگشتیم 

یه بار یادمه یه ایستگاه بالاتر از ایستگاه خودمون از سرویس پیاده شدیم که بریم بستنی بخوریم 

رفتیم وایستادیم جلوی بستنی فروشی دوتا بستنی سه اسکوپ سفارش دادیم 

بستنی ها که رسید من ساعتمو نگاه کردم گفتم فقط ده دقیقه وقت داریم 

شروع کردیم تند تند قدم برداشتن و همزمان تند تند بستنی خوردن 

دارم تصور میکنم مردم چه تصویری از ما می‌دیدن 

دوتا اسکول که در حال تند راه رفتن با سرعت بستنی میخورن و مبخندن 

نزدیک خونه که شده بدیم هم نفسمون بریده بود 

هم دهنمون یخ کرده بود 😂🤦 

خلاصه که ایستادیم که یه نفسی تازه کنیم 

بعد من دوباره به ساعتم نگاه کردم 

یه لحظه فکر کردم ساعت خواب مونده و سکته رو زدم 

چون هم مامان من هم مامان انگور بهمون هشدار داده بودن که بعد از مدرسه مستقیم بریم خونه و این ور اون ور نچرخیم 

خلاصه که دوباره با دقت به ساعتم نگاه کردم 

بعد متوجه شدم ساعتو برعکس دیدم 

یه چیز عجیبی بود 

بعدفهمیدیم اصلا لزومی نداشته که اون همه راهو بدوییم 

هنوز خیلی وقت داشتیم که سر موقع برسیم 

خلاصه که اون روز خیلی خوشحال شدیم که ساعت به خاطر ما به عقب برگشته 

بعدا هم کلی به این فکر خندیدیم 

الان هر کس میبینه من و انگور ساعت نه شب داریم با هم تو خیابون پرسه می‌زنیم میگه خوش به حالتون که انقدر راحتین و خانواده هاتون فلان و بیسار 

خواستم بگم که ما از اون اول اینجوری نبودیم 

هنوز هم بعد از سه سال دوستی و بعد از تحمل کردن کلی ماجرا و داستان که برامون درست شد گاهی نمیذارن راحت رفت و آمد کنیم با هم 

به روزایی هم بود که نذاشتبم هیچی باعث به هم خوردن دوستیمون بشه 

اگر چه من یه روزی دلم خواست تمومش کنم ( منو شطرنجی کنید ) 😅 

ولی تا الان پا بر جاست 

امسال هم باز دوباره تو یه کلاسیم 

امیدوارم مدرسه ها حضوری باشه که باز هم بتونیم خاطره بسازیم 

 

🕊️ | یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹ 8:0 PM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی