آن روز تخممرغهای مزرعهیعزیزجان را با دوچرخهیباباجی بردم و تحویل همسایه ها دادم. سبد را جوری مراقب بودم که انگار جانم به شکستن آن پوسته های کرمرنگ بسته شده بود. باید عجله میکردم چرا که دیگر طاقت دوری نداشتم. تمام سربالایی را از پایینمله تا بالامله پدال زدم تا به باغ متروکهی میرزا محمدتقی برسم. خدا رحمتش کند آن مرد زحمتکش را، وقتی فوت شد که من کودکی پنج ساله بودم و از آن موقع هیچکس به باغش رسیدگی نمیکند مگر فصل میوهچینی که مسافران بدون این که میرزا و باغش را بشناسند به درخت ها دستبرد میزنند. اینجا همه باور دارند که روح میرزا در این باغ رفت و آمد میکند و به خاطر همین هم هست که باغ هنوز سرپا مانده و درخت ها هر زمستان پِرتِقال میدهند. آن روز برعکس کودکی هایم دنبال روح میرزا و ماجراجویی نبودم، البته شاید دیدار با او هم نوعی ماجراجویی محسوب میشد. دوچرخه ی باباجی را به یکی از درخت ها طناب بستم و خودم انتهای باغ زیر درخت بید مجنون منتظر ماندم. از خستگی خوابم برده بود که با نوازشدستی روی صورتم بیدار شدم. خواستم جیغ بکشم، آخر هر چه هم که باشد آنجا باغ میرزا بود ولی تا چشمهای مهربانش را دیدم لبخند زدم و دستهایم را باز کردم تا در آغوش بگیرمش. چند دقیقه ای که به مثابه یک عمر گذشت پیکر کوچکش را میان دستانم نگه داشتم تا بالاخره سرش را بالا آورد و آن موقع بود که متوجه اشکهایش شدم. پر از سوال بودم، یعنی اشتباهی از من سر زده بود؟ +بلامیسر چرا تیچش اشک دَرِ؟ همان موقع بود که کیف حصیری کوچکش را باز کرد و موهای بافتهشدهی بلندش را کف دستم گذاشت. غصه تمام وجودم را فرا گرفت. فقط با بغض صدایش زدم انگار دنبال دلیل این اتفاق بودم +ماهگل؟! وقتی شروع به حرف زدن کرد غم از تک تک کلماتش جاری بود، مطمئن بودم تمام روز را گریه کرده. گفت که در حیاط لباس پهن میکرده و چادرش از سرش میافتد، پسر همسایه همان موقع اتفاقی جلوی پنجره بوده و پدرش که این صحنه را میبینید فکر میکند داستانی بینشان هست و با قیچی باغبانیاش موهایش را قیچی میکند تا درس عبرتی باشد برای جفتشان! گیسوانش را جلوی صورتم گرفتم و با تمام وجود بو کردم. اسمش گلی بود و موهایش از هر گلی خوشبوتر. فکر کردم تمام قضیه همین است و خواستم بگویم اشکال ندارد. من میتوانم این تکه از وجودش را هم مانند عشقش برای همیشه امن نگهدارم. او هم کمی صبوری کند تا دوباره موهایش رشد کنند که به جان میرزا چشم به هم زدنی بیشتر طول نمیکشد. اما میان دلداری دادنهایم با هقهقش که دوباره از سر گرفته بود دلم افتاد زمین و هزار تکه شد. گفت پسر همسایه کمی دیرتر آمده و از پدرش عذرخواهی کرده، گفته قصد چشمچرانی نداشته و همهی این ها تصادفی بوده. اما اگر اجازه ی پدرم را داشته باشد میخواهد با پدرش برای خواستگاری من بیاید! با جمله ی آخرش بود که طعم تلخ زندگی را در دهانم حس کردم. _مهرانه، چُ کُنیم؟ سعی کردم جلوی اشکهایم را بگیرم؛ شونههای لرزانش را به خودم تکیه دادم و آرام دستهایش را نوازش کردم. +ماهگل. بیا فِرار کُنیم. _فِرار؟ دیوانه شُدی؟ چیجوری آخِر؟ +یادِت میه سمِیرا رِ؟ _همان که رَ دِلِ جنگل و برنِگِشت؟ که گرگها بَخِردِنِش؟ +گرگ کجا بود ماهگل؟ سِمیرا فِرار کرد دِتر! همین حرف باعث شد که دلش کمی قرص شود. نقشه ی فرار هنوز کامل نبود ولی یک هفته تا قبل خواستگاری و شروع مراسمات وقت داشتیم. میشد رفت ولی من نگران تنهایی عزیز و باباجی بودم. غیر من هیچکس نبود که کمک دستشان باشد. اما فکر به این که ماهگل را در لباس عروسی ببینم دیوانهام میکرد چه برسد به آن که بخواهم بفرستمش خانه ی یک نفر دیگر، دخترکی که تمام عمر عاشقش بودم را... هوا رو به تاریکی میرفت پس بوسهای روی گونههای سرخش کاشتم و راهی خانه شدم و تمام راه را -با عصبانیتی که مثل سوخت ماشین در رگهایم جریان داشت- با تمام سرعت پدال زدم. رسیدم و دوچرخه را به درخت بستم و وارد خانه شدم. چایی دم کردم و بعد تمام شب خیره به سقف گِلی اتاق با موهای بافته شدهی ماهگل در دستم، به فرار فکر کردم و برای هر پیش آمد احتمالی برنامه چیدم. باید همه را به ماهگل میگفتم. ولی فردا شد و هر چه در باغ انتظار کشیدم خبری ازش نشد. نگران و سراسیمه تا دم خانهشان دویدم و به پنجره اتاقش چندتا سنگ پرت کردم تا سرش را بیرون آورد و دوباره چشمهای قرمز و پفکردهاش را دیدم. برای آن که نفهمم ناراحت است لبخند زد و برایم دست تکان داد اما دیدن حنای روی ناخنهایش کافی بود تا زانوهایم سست شوند و اشکهایم جاری. یک هفته ی دیگر دیر بود باید هر چه زودتر میرفتیم. دیدم هنوز کمی مِرغانه در سبد مانده پس به بهانه ی همان درِ خانهشان را زدم و با روی خوش سلام و احوالپرسی کردم. مادرش دل خوشی از من نداشت به خاطر همان اختلافاتِ همیشگیِ میان دو دِه! اما تخممرغها را گرفت و تشکر کرد. بعد هم اجازه خواستم تا با ماهگل صحبت کنم و با اخم کمرنگی رضایت داد. در اتاقش را باز کردم و برادر کوچکش آن گوشه نشسته بود و نقاشی میکشید دیدم. چند لحظهای در آغوش گلی ماندم و بعد نشستم تا با او صحبت کنم اما نمیتوانستم چیزی از نقشه بهش بگویم و کلافه شده بودم تا این که خیلی اتفاقی یاد زبان اختراعی خودمان در مدرسه افتادم. کمی سخت بود بعد از چند سال تمرین نکردن اما حرفهایم را به او فهماندم و قرار شد فردا اولِ راهجنگلی منتظرش باشم. با امید این که امشب آخرین شبی است که در خانهی عزیز میخوابم برای فردا همه چیز را آماده کردم و آرام تر از همیشه خوابیدم. گرگ و میش بود که صدای تقتقِ چیزی از خواب بیدارم کرد. ظاهراً حرفهایم را کامل و درست متوجه نشده بود. خندیدم وقتی دیدم دم در ایستاده با یک چمدان کوچک در دستش! من هم آرام وسایلم را برداشتم و از خانه خارج شدم. تا آخر راهجنگلی پیاده رفتیم و از آنجا سوار ماشین رهگذری شدیم که ما را تا انزلی برد. آنجا طلاهایمان را -که پیشکشی های خواستگار گلی هم بینشان بود- با هزار بدبختی فروختیم و قرار شد زیاد آنجا نمانیم. حداقل چند شهر جا به جا شویم تا پیدامان نکنند. حساب کردیم و دیدم با همین پول ها شش ماهی وقت داریم تا کار پیدا کنیم و بعد میتوانیم کم کم برای اجاره کردن خانهی نقلی خودمان پول پسانداز کنیم. فرارمان از آن روستای کوچک و مردمانش اولین قدمی بود که برای رهایی برداشتیم. حالا از ابتدای این مسیر که به سمت خوشبختی میرود برایتان مینویسم. باشد که فردا روزی با لبخند داستانمان را کامل کنم!
🕊️ | دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۱
11:22 AM
وقتی که ماه آفریده شد فقط یک وظیفه ی مشخص داشت؛ این که نوری باشد در دل تاریکی شب برای آنهایی که فانوس ندارند، که راهنمایی باشد برای شبروانِ بیپناه! اما به تدریج دنیای آدمها شکل تازهای به خود گرفت. برق اختراع شد، لامپهای شبتاب، نورهای رنگی تابلوهای تبلیغات، شهرهایی که معروف شدند به این که هرگز تاریکی به خود ندیدهاند، شهرهای همیشه بیدار! رفته رفته وظیفهی ماه کمرنگتر شد، شبهایی که پیدایش نمیشد افراد کمی متوجه نبودنش میشدند آن هم نه از روی نیاز. کسانی که در آسمانِشب چشمشان دنبال او بود معمولا یا عاشق بودند یا عارف و دیوانه؛ به قولی: آنان که رخ معشوق در ماه میجستند. قابل درک نبود، کسی هیچوقت از عشق برای ماه نخوانده بود و حالا همان از عشقبیخبر، سمبلی بود برای دلشکستگان. ماه نمیدانست این احساس از کجا در او پدیدار شده، این کنجکاوی عظیم که به جانش افتاده بود. میخواست بداند هر کدام از این واژههای زمینی چه معنایی دارند؛ عشق، محبت، دوستی، دوری دلتنگی، دلتنگی! اصلا دل داشت که بخواهد تنگ شود؟ اگر جواب بله بود، برای چه کسی؟ در همین فکر ها بود که ستارهها متوجهی تشویش او شدند، دورش را گرفتند و گفتند که آنها هم این شبها دیگر در آسمان جلوهای ندارند، که آن ها هم غمگینند اما چاره چیست؟ ماه فهمید که در این ماجرا تنها نیست و کمی از بار غمش کاسته شد و چندین شب به این که چرا عاشق و دلتنگ نیست نیاندیشید! گذشت تا زمانی که ستارهها آرایش چشمنوازی به خود گرفتند و منظم در آسمان ایستادند، تقریباً شبیه به موجهای دریا! ماه پرسید چه خبر شده؟ آن ها گفتند که منتظر یک مهمان ویژه هستند. و در آن شب عشق برای ماه معنا شد. ستاره ی دنبالهداری که از آن جا میگذشت زیباترین چیزی بود که ماه تا به آن شب چشم بَرَش انداخته بود. به محض دیدنش دلی که تا آن لحظه نمیدانست در سینه دارد یا نه را به او باخت. اما حیف که دیدار کوتاه بود و باید یک سال کامل صبر میکرد تا دوباره بهمنماه شود و ستارهها به شکل موج دربیایند و او بازگردد. انتظار طولانی بود اما شیرین چون در این فاصله ماه با تمام آن عاشقانِزمینی همذاتپنداری میکرد و میخواست آنها را در آغوش بکشد. روز موعود که رسید ماه پر از دلهره بود، اما وقتی دوباره چشمش به آن تورِ زرین و برقِ نقرهای افتاد دلش آرام گرفت. آن شب از احساسش به او گفت. اما ستاره باید میرفت. زمان ماندن نداشت.نظم جهان بود دیگر! سال ها گذشت و ماه به همین دیدارهای کوتاه رضایت داده بود اما خب، انکار ناپذیر بود که چیزی بیشتر میخواهد. به همین خاطر قبل از آن بهمنماهِرویایی، شهابی فرستاد که به خورشید بگوید بین او و زمین قرار بگیرد تا بتواند از ستاره خواستگاری کند. خورشید قبول کرد و آن شبِ به بینظیرترین صورت ممکن اتفاق افتاد! در سیاهی شب رقصی از نور بود و زمینیها همه به آسمان زل زده بودند. ستاره که به ماه رسید بوسهای روی گونهاش کاشت و به او جواب مثبت داد. گفت میتواند بماند اما دیگر دنباله نخواهد داشت، یک ستاره ی معمولی خواهد شد. ماه برایش مهم نبود، فقط میخواست دیگر سال به سال صبر نکند برای بوسیدن او، پس یکدیگر را بوسیدند و آن شب ستاره رفت تا برای همیشه دنبالهاش را از دست دهد و بازگردد. اردیبهشت بود که بازگشت! آن شب هم یک پدیدهی ماورایی بود. اولین فرزند آسمانی در هالهای نورانی شکل گرفته بود. فرزندی که قرار بود نه ماه بعد یعنی در بهمنماه، همان روزی که ستاره به ماه بله گفت متولد شود. کسی نمیدانست چه انتظاری باید داشته باشد، او اولین فرزند آسمانی بود. یکم بهمنماه بود، تمام آسمان منتظر تولد او بودند، حتی تمام زمینیها! اما اتفاقی نیافتاد. همه ناامید برگشتند به همانجایی که ازش آمده بودند اما ستاره و ماه همچنان منتظر فرزندشان ماندند. دوم بهمنماه تازه آفتاب طلوع کرده بود که دخترکشان چشم به جهان گشود. زمانی که ماه و ستاره هر دو از چشم انسانها پنهان بودند، دخترکی پا به دنیا گذشت که از تمام مخلوقات خدا زیباتر بود. موهایش مانند آرایش ستارگان در شب تولدش موجدار بودند و سیاهیشب را هم در خود داشتند، چشمانش به درخشانی ستارهها بودند و افکارش روشنایی ماه را داشت. اما آن لحظه ماه اجازه نداشت میان آسمان برود و دخترشرا در آغوش بگیرد پس او آرام میان بازوان مادری تنها فرود آمد. او نمنمک رشد کرد و تبدیل به دوشیزهای شد بینقص؛ کسی که در قلبش عشق تمام عاشقان جهان را داشت. اما هیچکس داستان او را نمیدانست، حتی خودش. هیچکس متوجهی حضور پر نور او نبود به غیر از دخترخواندهی آفتاب! دختری که دنبالهی ستاره _مادر ماهدخت_ را در آن شبرویایی امانت گرفته بود و با آن به زمین آمده بود. من مهرانهام _دختر آفتاب_ و امشب خیره به ماه نشستهام و مینویسم، در حالی که دلم برای دخترِ ماه و موجموهایش، برقچشمانش و دلبریهایش تنگ شده. به ماه قول دادم از فرزندش مراقبت کنم و به ستاره قول دادم آن دنبالهی طلاییاش را زیر پای دخترش فرش کنم و به او عشقی را بدهم که لایقش است. نمیدانم آخر این قصه چطور تمام میشود، شاید یک روز دست یک دیگر را گرفتیم و برای دیدن خانوادههایمان به آسمان مهاجرت کردیم. ما بیمانندترین عاشقان زمینیم، به معنای واقعی!
🕊️ | چهارشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۱
3:10 PM