🕊️

این بار به شیوه ماهور : نه‌میدونم!

باز دوباره تنهام ! 

ولی این سری خبری از رادیو پژواک نیست ! 

این بار پژواک پژواکیه که زل زده به گل رزی که برای خودش خریده 

و به این فکر می‌کنه که پر پرش کنه و بذارتش لای همون دفتری که رد اشکاشو جا گذاشته ، یا گوشه اتاق دار بزنتش و بذاره که خشک بشه ! 

چون می‌دونه اگه سریع تر تصمیم نگیره گل رز کوچولوش پژمرده میشه ! 

امروز پژواک دردهاشو تا جایی که تونست واسه خودش نگه داشت

همدرد داشت ، 

ولی نخواست غر بزنه و سازش کرد 

لبخند چسبوند رو لباش و ...

گاها قهقهه هم زد :)) 

امشب پژواک اون پژواکیه که احساس شکسته بودن داره 

نه شکسته بودن ...

شاید یه حسی بین معلق بودن و ناامیدی 

شاید هم یه خلأ مطلق 

شاید هم به شیوه ماهور فقط نه‌میدونه ! 

گل رزش بهش نگاه می‌کنه 

رنگی رنگی و خوشگله :) 

ولی از برگهای چروکیده ی اطرافش میشه دید که غمگینه 

 درست مثل خودش ! 

 

🕊️ | چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۹ 10:11 PM

وقتی لحظات تنهایی رو به پایانن :))

مامان اینا قبل ساعت پنج و شیش میان 

دارم از آخرین لحظات تنها بودن لذت میبرم 😅

دیشب هم خوب گذشت تقریبا ...

سر شام با محمدرضا یه کم درد دل کردم 

برای اولین بار تو عمرم :)) 

او هم یه کم غر غر کرد که بابا بهش مرخصی نداده پنجشنبه رو 

( نمی‌دونم گفتم یا نه ولی بابای من صابکار داداشمه 😬 به خاطر همین اکثرا بحث دارن با همدیگه. ولی خب خوشحالم که داداشم داره کار می‌کنه ! یه مدت افسرده شده بود 🙁) 

بهش گفتم یه سری کتاب خوب تو کتابخونه دارم دوست داره برداره بخونه ! 

او هم گفت از این به بعد خواستی لباسامو بپوشی زنگ نزن اجازه بگیر😍 

تو دلم گفتم کاش بیشتر تنها بذارن مارو با هم ...😅 

دیشب بعد پنجاه تا تست ریاضی دیگه خسته شده بودم ! 

یه کم با انگور مسخره بازی درآوردیم و چت کردیم

بعدش هم رفتم حموم ...

از حموم هم که در اومدم نشستم آرایش کردم 😁 

یه ویدیو هم درست کردم که دوست داشتین ببینین ( کلیک ) 

*فیلتر شکن باید روشن باشه 

بعد هم دوباره با انگور مسخره بازی در آوردیم 

یه کم وب گردی کردم 

یه کم آهنگ گوش دادم 

بعد هم ارایشمو پاک کردم و ساعت نزدیک چهار بود که تو هال خوابم برد ! 

برا امروز هم سه چهار تا آلارم گذاشته بودم ولی خب تا دوازده خوابیدم 😬😂 

بعدم پا شدم و صبحانه خوردم 

محمدرضا هم رفت پیاده روی کنه ...

الآنم دارم می‌نویسم 

و آهنگ گوش میدم 

راستی ! 

ظهر جمعتون بخیر 💛

🕊️ | جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹ 1:33 PM

ناهار :))

🕊️ | پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹ 4:39 PM

وقتی سختی های تنها بودن نمایان میشود :))

خب ...

همراه باشید با قسمت بعدی از ماجراهای من و خونه خالی 😂 

خیلی طولانیه. می‌دونم شاید حوصله نکنید ! ولی اگه چندتا پست آخرمو دوست داشتید ( رادیو پژواک ) اینم در همون سبک نوشتم و اش دهن سوزی نیست مثل همیشه 😂😂

ادامه اش
🕊️ | پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹ 11:30 AM

وقتی مامان بابا رفتن :))

بابا ساعت یک از سر کار اومد خونه که ناهار بخوریم ( جاتون خالی ) 

موقع ناهار خوردن داشتن میگفتن از کدوم جاده می‌خوان برن و اینا ...

منم که در پوست خود نمیگنجیدم سعی میکردم اظهار ناراحتی کنم 

ناهار که تموم شد من سفره رو جمع کردم 

مامان هم رفت که حاضر بشه ...

خلاصه که شروع شد  : 

بابا: من لباسمو بپوشم میرم ...

مامان : به سلامت 

مهرآذین: مامان میشه من شال بذارم ؟

- نه ! 

+ زود باش ! نمی‌خوای عروسی بری حالا ...

- دارم ضد آفتاب میزنم. قطره خریدی ؟ 

+ نه ! 

- خب من سر درد میشم الان 

+ به درک 😁 

- 😐😑

+ یه دبه شور بردار واسه فریبا ببریم 

- تو حیاطه بردار ! 

+ زود باش دیر شد ! 

مهرآذین: مامان میشه عروسکمو بیارم ؟ 

- بیار ! 

مهرآذین : میشه دو تا عروسک بیارم ؟ 

- نه ! 

سه تا چی ؟ 

- نه 

چهارتا چی ؟ 

- نه 😐 

بابا : من رفتم 🙌

خلاصه که مکالمات قبل سفر بود طبق معمول 😅

بعد هم که خیلی هول هولکی رفتن پایین 

 منم خیلی ناراحت خدافظی کردم و بدرقه و اینا 

به محض اینکه درو بستم شروع کردم بدون آهنگ رقصیدن 🤣🤣 

( به شیوه چندلر 😁 ) 

ولی هنوز دو دقیقه هم نشده بود که بابا اومد بالا 

من : 😐 چی شده ؟ 

+ کلید انباری رو بده ! 

- باشه 

+ وایستا ببینم! قانون دوم نیوتنو بگو ...

- 😐

+ بگو 

- عمل و عکس العمل؟ 

+ اون قانون سومه

- اجسام بدون نیرو یا ثابت میمونن یا ...

+ اون قانون اوله! 

- 😑 

+ بده من کلیدو برو سر درست. بدو. نبینم مسخره بازی درآوردی... دوربین هست تو خونه 

- 😐🙌

منم کلیدو دادم و بابا رفت ...

دوباره داشتم موج مکزیکی میرفتم که صدای زنگ در اومد ! 

مهرآذین : این دستکش کوهنوردی هارو مرتضی میخواد بیاد ببره ...میذارم رو جا کفشی وقتی اومد بهش بده. باشه ؟ 

+ باشه 

- خدافظ 

+ خدافظ 

 مغزم : (هممممم 😈 مرتضی هم میخواد بیاد اینجا 😎)😂 

خلاصه که داشتم با این افکار شادی میکردم که دوباره زنگ در :/ 

+ 😐 بله 

مامان : ببخشید مامان جان ! شارژرمو بده ...

خلاصه شارژرو دادم و اومدم پریدم رو تخت 

الآنم صدای آهنگو تا ته زیاد کردم و از پادشاهی لذت میبرم 😁 

اخبار بعدی رو از رادیو پژواک پیگیری کنید 😉

🕊️ | چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹ 2:45 PM

وقتی مامان بابا می‌خوان برن ...

خب خب خب ...

کاشف به عمل اومد که مامان اینا یک ساعت دیگه دارن میرن شمال 

منم میمونم خونه تنها 😈😂 

مغازه رو هم سپرده دست من 

یعنی شب تا نه و نیم اینا باید مغازه بمونم 😁

( انگور اگه از خونه اومدی بیرون واسه دور دور بیا پیشم 😅💙) 

و خب از اونجایی که من وقتی تنها میشم حوصله ام زیاد سر میره

می‌خوام این اخر هفته هی حرف بزنم 🤣 

یعنی قشنگ ریز به ریز می‌نویسم 

عکس میذارم 

اگه شد فیلم هم آپلود میکنم 😉😂 

اینجوری هم واسه خودم خاطره میشه

هم وقت ارزشمند شما رو هدر میدم 😂😂 

اینم قسمت اول بود 

گزارش لحظه ای رو از همینجا پیگیری کنید 

رادیو پژواک 😁❤️

 

🕊️ | چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹ 11:53 AM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی