🕊️

وقتی سختی های تنها بودن نمایان میشود :))

تا اونجاش گفتم که داشتم آهنگ گوش میدادم و اینا ...

بعد کمی مسخره بازی جلو آینه و تنهایی رقصیدن، نشستم پای تکلیفای زبانم و تا به خودم بیام ساعت چهار و نیم بود ... یک ساعت طول کشید تا تیپ بزنم و آرایش کنم و خلاصه حاضر شم که برم بیرون 

قبل رفتن هم همه چیزو چک کردم و آخر سر هم کلیدو برداشتم و رفتم 

تو خیابون همینجوری راه میرفتم ( با همون تیپ دختر فراری که گفته بودم چندتا پست قبل 😂) که ...

یادتونه گفته بودم یه بار تو کافه یه پسری رو دیدم که خیلیییییی خوش قیافه و‌ خوش هیکل و اینا بود ؟ که میدونستم کجا کار می‌کنه ؟ 

اگه یادتون نیست که خب یه پسری بود که قبلا در حد ارتباط چشمی و لبخندی که بینمون رد و بدل شده بود تو کافه همدیگه رو میشناختیم 😁😅 

بعد من از جلوی محل کار پسره رد شدم 

دیدم نیست ...

بعد که به روبرو نگاه کردم دیدم دست یه پسربچه رو گرفته داره میره سمت محل کارش ! پسره هم هی داداش داداش میکرد و دستشو میکشید ! خلاصه که یه پنجاه قدمی با هم فاصله داشتیم و موقعی که از کنار هم رد شدیم همه چی اسلوموشن شد و لبخند و عشوه خرکی و آره خلاصه 🤣🤣🤣

هندزفری من خراب شده بود 

ولی خب یک سال گارانتی داشت

از خونه که میومدم بیرون اونم برداشتم و با جعبه گارانتیش ، بردم که بدم به نیما ( دوست داداشم که قبلا با هم تو موبایل فروشی کار میکردن). 

رفتم تو مغازه و سلام احوالپرسی کردم و هندزفری رو دادم و شمارمو گرفت که خبر تعمیرشو بهم بده و دوباره راه افتادم ...

مامان قبل رفتن صد تومن پول داده بود بهم که قاب گوشیمو عوض کنم 

منم رفتم همون مغازه که با پرا و مهسا رفته بودیم که قاب بگیرم ... 

خلاصه یدونه قاب مشکی با قلب های کوچولو سفید و پاپ سوکت خریدم و دیگه رفتم سمت مغازه 

درو باز کردم و چراغارو روشن کردم و بخاری رو با احتیاط روشن کردم و دیگه ...

نشستم پشت دخل 

یه یک ربع گذشت و مشتری نیومد 

منم با خیال راحت لم دادم رو صندلی که چه خوب ! مشتری نیست ! 

یعنی همین که گفتم 

دو نفر اومدن تو مغازه 

منم ایستادم و خیلی متشخصانه گفتم خوش اومدین و اینا ...

که یهو دختره ماسکشو کشید پایین گفت : هدیه ام ! 

منم فهمیدم نباید متشخص می‌بودم 🤣😂 

سلام احوالپرسی کردیم و شروع کرد پرسیدن قیمت ها ...

منم که داغون ( البته بگما ... من از آبان ماه به این طرف مغازه نرفته بودم به خاطر همین جنس های جدیدو قیمت های تغییر کرده رو نمی‌دونستم ) 

خلاصه تلفنو برداشتم به مامان زنگ زدم 

دونه دونه که قیمت میکردن من از مامان میپرسیدم و جواب میدادم 

در همین حین یهو آقای وفا اومد تو مغازه که سلاااااام خانم ***! چطوری ؟ بابا خوبه ؟ مامان خوبه ؟ منم شروع کردم به احوالپرسی که یهو هدیه گفت سلام آقای وفا ! 

آقای وفا هم با چشم گرد شده منو نگاه کرد و گفت که این اینجا چیکار می‌کنه  

منم خنده ام گرفت 

خلاصه که مغازه شلوغ شده بود و منم استرس گرفته بودم ...

ولی خب خاله سمیه ( صاحب مغازه بغلی) اومد پیشم و کمک کرد مشتری هارو جمع کنم ...

فک کنم خیلی طولانی بشه اگه بخوام دونه دونه مشتری هارو بگم 

پس نمیگم 

خلاصه ساعت نه و نیم شد و منم خسته و کوفته از مغازه و برگشتم و دوباره پای پیاده راه افتادم سمت خونه ...

قبلش هم حقوقی که مامان گفته بود بهم میده رو از تو صندوق برداشتم 😂 

بعد هم رفتم با همون پول به نیما گفتم گلس گوشیم که شکسته بودو درست کنه واسم 

دیگه ساعت ده دم خونه بودم 

یهو یادم اومد شام نداریم ! 

به خاطر همین رفتم سوپر مارکت و چیپس و پنیر پیتزا و نون تست گرفتم و آوردم خونه 

برای خودم یه شام درست کردم و برا محمدرضا هم تخم مرغ گذاشتم که از باشگاه برگشت بخوره و چون خیلی خسته بودم ولو شدم رو تخت و یکی دو قسمت فرندز نگاه کردم

بعدش هم تا ساعت دو و خورده ای وب گردی و کمی درس و بعد هم خوابیدم 

تا امروز که بیدار شدم ! 

و دیدم تو آشپزخونه انقد ظرف هست 

نمیشه رد شد از کنار سینک 

خلاصه امتحانمو که دادم ( با کلی بدبختی و استرس ) 

همه ظرفارو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم و دیدم ساعت یک شده ! 

دوباره یادم افتاد که ناهار نداریم :)) 

اصلا همه اینارو گفتم که بگم زندگی مجردی خیلی سخت از اونیه که به نظر میاد 

ولی من در خودم میبینم که از پسش بر میام ! 

چون اول اینکه اگه خونه مجردی داشته باشم هیچوقت انقد بزرگ نیست و تمیز کردن و نگه داریش راحت تره ...

بعدشم مجردیه دیگه ... لازم نیست واسه داداشم هم غذا بپزم و ظرفاشو بشورم ! 

می‌دونم خیلی حرف زدم 

و ممکنه حوصله نکرده باشید تا تهشو بخونید 

ولی حالا که تا اینجا اومدید بگید رادیو پژواک رو ادامه بدم یا نه ؟ 

( خودمم نمی‌دونم رادیو پژواک چی هست دقیقا :/ ولی شما همین سه چهار تا پست آخرو در نظر بگیرید ) 

بوس به همتون 

من برم ناهار درست کنم ...! 

 

 

🕊️ | پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹ 11:30 AM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی