🕊️

وقتی لحظات تنهایی رو به پایانن :))

مامان اینا قبل ساعت پنج و شیش میان 

دارم از آخرین لحظات تنها بودن لذت میبرم 😅

دیشب هم خوب گذشت تقریبا ...

سر شام با محمدرضا یه کم درد دل کردم 

برای اولین بار تو عمرم :)) 

او هم یه کم غر غر کرد که بابا بهش مرخصی نداده پنجشنبه رو 

( نمی‌دونم گفتم یا نه ولی بابای من صابکار داداشمه 😬 به خاطر همین اکثرا بحث دارن با همدیگه. ولی خب خوشحالم که داداشم داره کار می‌کنه ! یه مدت افسرده شده بود 🙁) 

بهش گفتم یه سری کتاب خوب تو کتابخونه دارم دوست داره برداره بخونه ! 

او هم گفت از این به بعد خواستی لباسامو بپوشی زنگ نزن اجازه بگیر😍 

تو دلم گفتم کاش بیشتر تنها بذارن مارو با هم ...😅 

دیشب بعد پنجاه تا تست ریاضی دیگه خسته شده بودم ! 

یه کم با انگور مسخره بازی درآوردیم و چت کردیم

بعدش هم رفتم حموم ...

از حموم هم که در اومدم نشستم آرایش کردم 😁 

یه ویدیو هم درست کردم که دوست داشتین ببینین ( کلیک ) 

*فیلتر شکن باید روشن باشه 

بعد هم دوباره با انگور مسخره بازی در آوردیم 

یه کم وب گردی کردم 

یه کم آهنگ گوش دادم 

بعد هم ارایشمو پاک کردم و ساعت نزدیک چهار بود که تو هال خوابم برد ! 

برا امروز هم سه چهار تا آلارم گذاشته بودم ولی خب تا دوازده خوابیدم 😬😂 

بعدم پا شدم و صبحانه خوردم 

محمدرضا هم رفت پیاده روی کنه ...

الآنم دارم می‌نویسم 

و آهنگ گوش میدم 

راستی ! 

ظهر جمعتون بخیر 💛

🕊️ | جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹ 1:33 PM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی