امشب با انگور تو خیابون قدم میزدیم
بهش گفتم من همیشه این قدم زدنا برام عجیب بوده
همیشه وقتی تو خیابون راه میرم و هربار چهره های جدید میبینم با خودم میگم من تو یه شهر کوچیک از یه استان کوچیک تو یه کشور کوچیک از یه دنیای پهناور زندگی میکنم و با این حال هر بار تو خیابون قدم میزنم آدمهایی که از کنارم رد میشن جدیدن.
اینجور وقتها به سرنوشت اعتقاد پیدا میکنم تا حدودی
یعنی بین هشت میلیارد آدم، من تو این شهر کنار کسی قدم میزنم که ممکن بود برای من مثل هر کدوم از این رهگذر های دیگه باشه
یعنی این همه آدم تو زندگی ما در حد رهگذرن و ما فقط با کسایی آشنا میشیم که قراره بشیم. درسته. من انتخاب کردم که با انگور قدم بزنم ولی اگه باهاش از همون اول آشنا نمیشدم چی؟ اگه یکی از این رهگذرا امروز انگور من بود چی؟
او هم یه کم به حرفام فکر کرد و گفت که تاحالا از این جهت به قضیه نگاه نکرده بوده. اینکه ما خیلی کم پیش میاد که آدم تکراری تو خیابون ببینیم در حالی که هر روز قدم میزنیم...
خلاصه که سرنوشت تا حدودی وجود داره ولی خب نباید همه چیزو گردن تقدیر انداخت اگه به جای انگور کاکتوس سر راهمون قرار گرفت 😂😂
🕊️ | جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
11:7 PM