دیشب از کلاس که برمیگشتم تو خیابون دعوا شده بود
بین چندتا پسر که حدس میزدم از من کوچیک تر باشن
داشتن به قصد کشت همدیگه رو میزدن
اول از دور یه ذره نگاشون کردم که ببینم شوخی یا بازی نباشه
بعد دیدم نهههه دارن میکشن همدیگه رو
منم رفتم نزدیک
اصلا انگار یه لحظه کل قضیه پنیک یادم رفت ( من از بچگی تو دعوا ها نفسم میگرفت و حمله عصبی بهم دست میداد. حتی اگه دو نفر فقط صداشونو برا هم بلند میکردن ...)
رفتم جلو و یه لحظه موندم که خب من چیکار کنم الان؟
دست بهشون بزنم یه چیزی میشه حالا بیا جمعشون کن
با دو سه قدم وایستادم و شروع کردم گفتن جمله های کلیشه ای دعوا
همونایی که تو فیلم سینمایی میگن😂
گفتم : ولش کن ! شکستی دستشو ! ولش کن کشتیش! و...
بعد همینجوری سعی داشتم از هم جداشون کنم که نمیتونستم ...
یهو یه آقایی از دور دید من دارم بین چهارتا پسر جیغ و داد میکنم 😂😅
اومد جلو و جداشون کرد
حالا اینا تموم شد رفت ...
من بعد دو سه دقیقه صدای خودم تو سرم پخش میشد 😑
هیچی دیگه
وسط خیابون یه حمله ی مزخرف داشتم که لحظه آخری کنترلش کردم و رسیدم خونه ...
فکر کنم حالم به خاطر همین گرفته بود دیشب 🙁
🕊️ | دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
9:53 AM