🕊️

i have to say goodbye

 

سر سفره ناهار نشسته بودیم 

طبق معمول کنترل تلویزیون دست مهرآذین بود 

همینجوری کانالهارو بالا پایین میکرد تا رسید به یه شبکه که داشت انیمیشن کوکو رو‌ پخش میکرد. بابام بهش گفت بسه دیگه غذاتو بخور. او هم گذاشت همون کانال بمونه و کنترلو کنار گذاشت.

انیمیشن که داشت پخش میشد . بابا یه بحثی رو پیش کشید. قبلا راجب اینکه کارتون ها با قصد و منظور خاصی ساخته میشن حرف زده بودیم به خاطر همین شروع کرد گفتن اینکه فکر می‌کنی چه نیتی ممکنه زیر این انیمیشن باشه و خلاصه حرف زدیم یه کم ...

بعد چند دقیقه رسید به اون صحنه ای که پسره گیتارو برمیداره و می‌ره برای کوکو آهنگ بخونه تا باباشو یادش بیاد ...

آهنگش همیشه اشک منو در میاره : 

... remember me ! so I have to say goodbye! remember me

بغض کرده بودم و صفحه تلویزیونو نگاه میکردم و سعی داشتم گریه نکنم 

که یهو چشمم افتاد به بابا 

عینکشو پایین آورده بود و آروم اشکاشو پاک میکرد.

بعد هم یه دستی به گردنش کشید و از سر سفره بلند شد 

همین موقع مامانو دیدم که سرشو آورده پایین 

یه قطره اشک از چشمش چکید و بعد چندتا ظرفو برداشت و رفت 

بغضم بیشتر شد... تحمل گریه مامان بابا رو ندارم ! اصلا ! 

ظرفهارو جمع کردم و تو آشپزخونه گذاشتم 

الآنم تو اتاقم با فکر به اینکه ...

نمی‌دونم 

فکر خاصی ندارم الان :) 

همین ...

🕊️ | چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹ 3:48 PM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی