🕊️

مترسک 🌾

مترسک با شوق و ذوق از گذشته حرف میزد انگار بعد سالها یک‌گوش شنوا پیدا کرده بود

همزمان بغض و حسرت را ها هم میشد در صدایش احساس کرد 

وقتی از آن گنجشک های کوچک حرف میزد ،

مثل مادری میشد که فرزندش را از او ربوده اند ! 

آن روزهایی که هنوز مفید بود ،

با اینکه کلاغ ها را می‌ترساند اما باز هم احساس خوبی داشت.

سگ همچنان با حوصله به حرفهای مترسک گوش میداد 

: یکی از آن روزهای پاییزی که کشاورز با کمک خانواده اش زمین را درو می‌کردند ، دختر کوچک کشاورز با آن کفش های قرمز و لباس گلدارش در مزرعه میدوید و زیر لب آواز میخواند که ناگهان متوجه من شد ! آرام به سمت من آمد و روبرویم ایستاد. به او لبخند زدم. به چشمانم خیره شده بود. چقدر دوست داشتنی بود :) 

نفسی کشید ...

گاها میان حرف های مترسک میشد آه هایی را شنید که خبر از دلتنگی و خستگی اش میداد. همان آه های غمگینی که از سر اندوه میکشند. همان هایی که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد ! 

: نمیدانم چه شد یا چگونه شد که دختر کوچک مهربان گیره سرش را از موهایش جدا کرد و به لباس من زد! اما خیلی زیبا بود. اولین و آخرین هدیه ای که در زندگی ام گرفتم 

سرش را کمی پایین آورد و گیره ی صورتی رنگ و رو رفته را که تار و پود خراب شده ی لباس را با تمام توانش نگه داشته بود به سگ نشان داد. 

: یادم هست که مادرش سرش داد میکشید 

+ مگر نگفتم گیره ات را از موهایت جدا نکن ؟ 

دخترک هم سرش را پایین انداخته بود اما وقتی از کنار من رد شد چشمکی زد و گذشت. انگار می‌دانست من فقط مترسک سر جالیز نیستم‌.

سگ خمیازه ای کشید 

مترسک هول شد : خسته ات کردم ! ...

سگ که انگار به همه چیز بی تفاوت بود و از شنیدن داستان دخترک و مترسک ذره ای تحت تاثیر قرار نگرفته بود از جایش بلند شد ، خودش را تکاند! نگاهی به مترسک کرد و گفت : به سختی می‌شود به حرفهای ناراحت ات گوش کرد وقتی اینگونه لبخند میزنی ! اگر اینقدر غمگینی ، راهی پیدا کن تا آن لبخند بزرگ مسخره را از صورتت پاک کنی ! 

و آرام از مزرعه دور شد ....

🕊️ | دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹ 9:2 AM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی