مترسک با شوق و ذوق از گذشته حرف میزد انگار بعد سالها یکگوش شنوا پیدا کرده بود
همزمان بغض و حسرت را ها هم میشد در صدایش احساس کرد
وقتی از آن گنجشک های کوچک حرف میزد ،
مثل مادری میشد که فرزندش را از او ربوده اند !
آن روزهایی که هنوز مفید بود ،
با اینکه کلاغ ها را میترساند اما باز هم احساس خوبی داشت.
سگ همچنان با حوصله به حرفهای مترسک گوش میداد
: یکی از آن روزهای پاییزی که کشاورز با کمک خانواده اش زمین را درو میکردند ، دختر کوچک کشاورز با آن کفش های قرمز و لباس گلدارش در مزرعه میدوید و زیر لب آواز میخواند که ناگهان متوجه من شد ! آرام به سمت من آمد و روبرویم ایستاد. به او لبخند زدم. به چشمانم خیره شده بود. چقدر دوست داشتنی بود :)
نفسی کشید ...
گاها میان حرف های مترسک میشد آه هایی را شنید که خبر از دلتنگی و خستگی اش میداد. همان آه های غمگینی که از سر اندوه میکشند. همان هایی که قلب هر شنونده ای را به درد می آورد !
: نمیدانم چه شد یا چگونه شد که دختر کوچک مهربان گیره سرش را از موهایش جدا کرد و به لباس من زد! اما خیلی زیبا بود. اولین و آخرین هدیه ای که در زندگی ام گرفتم
سرش را کمی پایین آورد و گیره ی صورتی رنگ و رو رفته را که تار و پود خراب شده ی لباس را با تمام توانش نگه داشته بود به سگ نشان داد.
: یادم هست که مادرش سرش داد میکشید
+ مگر نگفتم گیره ات را از موهایت جدا نکن ؟
دخترک هم سرش را پایین انداخته بود اما وقتی از کنار من رد شد چشمکی زد و گذشت. انگار میدانست من فقط مترسک سر جالیز نیستم.
سگ خمیازه ای کشید
مترسک هول شد : خسته ات کردم ! ...
سگ که انگار به همه چیز بی تفاوت بود و از شنیدن داستان دخترک و مترسک ذره ای تحت تاثیر قرار نگرفته بود از جایش بلند شد ، خودش را تکاند! نگاهی به مترسک کرد و گفت : به سختی میشود به حرفهای ناراحت ات گوش کرد وقتی اینگونه لبخند میزنی ! اگر اینقدر غمگینی ، راهی پیدا کن تا آن لبخند بزرگ مسخره را از صورتت پاک کنی !
و آرام از مزرعه دور شد ....
🕊️ | دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹
9:2 AM