🕊️

مترسک 🌾

مترسک ، تنها میان مزرعه ای آفت زده ایستاده بود 

او را برای ترساندن کلاغ ها گذاشته بودند اما 

سالها بود حتی کلاغ ها هم به مزرعه نمی آمدند 

تمام کار او شده بود نگاه کردن به مزرعه ای که 

هر روز خراب تر میشد و بیشتر از بین می‌رفت ولی 

پایش را جوری در خاک آن مزرعه گذاشته بودند که 

نه می توانست جایی برود و مانند کلاغ ها پرواز کند 

و نه آنقدر قوی بود که ماندن را تاب بیاورد 

هر روز به امید اینکه آتش مزرعه ی کناری ، 

به مزرعه ی خودش برسد و همه جا را نابود کند  

از خواب بیدار میشد اما آرزویش شده بود ؛ رفتن ! 

خودش نمی‌دانست کجا یا چطور ؟!؟ 

فقط می‌دانست آرزوی پرواز در سر دارد 

روزی ملخی که در حال جویدن گندم ها بود ، 

او را دید و جلو آمد تا او را به سخره بگیرد 

کمی جلوی او خودنمایی کرد و از این طرف به آن طرف پرید و

به او نشان داد هیچ کاری از دست او بر نمی آید ! 

مترسک اخمی کرد و سعی داشت اهمیت ندهد اما ناگهان 

صبرش تمام شد و فریاد زد : تو دیگر چه میخواهی از جان ما ؟ 

ملخ که به مقصودش رسیده بود گفت : هیچ ! 

فقط میخواهم ببینم تا کی میخواهی اینجا بمانی؟ 

اینجا که دیگر قلمرو ما شده و کاری از دستت ساخته نیست 

مترسک بغض کرد اما به روی خودش نیاورد 

نگاهی به ملخ کرد و گفت : اگر می‌توانستم جایگاهم را دو دستی تقدیمت میکردم 

ملخ قهقهه ای زد و گفت : جایگاه تو را میخواهم چکار ؟ 

بگذار همه بدانند وقتی ملخ ها می‌خواهند جایی را تصرف کنند ، 

مترسک مسخره و ترسناک مزرعه هم نمی‌تواند کاری کند 

ملخ منتظر جواب بود اما مترسک سکوت کرده بود 

چرا که حرف ملخ درست بود و حرف حساب جواب نداشت 

کاری از دستش ساخته نبود ! 

حتی آنقدر بدرد نخور شده بود که آرزوی آتش گرفتن مزرعه را داشت 

نه توانایی نجات دادن این خاک را داشت و نه توان تحملش 

سرش را به آسمان برد و فکر کرد : چه میشد اگر بال پرواز داشتم ؟ 

آن وقت می‌توانستم مثل کلاغ هایی که سالها پیش رفتند ، 

این مزرعه را با ملخ هایش و خاک آفت زده اش ترک کنم ! 

اما آرزو و امید و ای کاش چه فایده ای داشت ؟ 

فقط دلش را خوش کرده بود ...

🕊️ | سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۹ 9:4 AM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی