وقت شام که شد هانا یاسمین را بیدار کرد تا با هم بروند. یاسمین از خواب بیدار شد و لباسش را عوض کرد و دوتایی به سمت سالن به راه افتادند.یاسمین با خودش فکر میکرد. سعی داشت به یاد بیاورد قبل از تابستان در کلاس درس کسی به اسم آدریان را به خاطر دارد یا نه؟ با خودش میگفت: اگر کلاس های درس هر روز برگزار میشد فرصت بیشتری برای پیدا کردن پسرک مزاحم داشتم اما الان تابستان است. پس از کلاس خبری نیست.
سر میز شام بعد از خواندن دعای دست جمعی به سرش زد که از هانا سوالی بکند پس رویش را به سمت او برگرداند و گفت: هانا تو چندتا از پسرارو میشناختی نه؟
خب من تمام زندگیم اینجا بودم. طبیعیه که چندتاشونو بشناسم
+پسری به اسم آدریان میشناسی؟
آدریان؟
+آره
نه فکر نمیکنم کسی به این اسم تو یتیم خونه باشه. چرا میپرسی؟
+همین طوری
یاسمین کم کم داشت فکر میکرد که این نامرئی بودن پسرک مزاحم کمی مشکرک و نگران کننده شده. اما باز هم دلش میخواست که به این قضیه کمی مثبت نگاه کند.
🕊️ | یکشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
2:32 AM