اون سالی که موهام بلند و رنگ شده بود بابام خیلی حساستر شده بود رو حجابم. همش مجبورم میکرد موهامو ببافم بندازم تو یقهی لباسم! یه روز که واسه کلاس کمانچه دیرم شده بود، فقط سریع حاضر شدم و پیاده تا کلاس رفتم. سر ساعت رسیدم ولی استاد نیومده بود. منم منتظر نشستم و ساز زدم.. وقتی اومد تمرینهای قدیمی رو تحویل دادم و تمرینهای جدید رو گرفتم و سازمو برداشتم که از کلاس برم بیرون یهو دیدم استاد میخنده. برگشتم گفتم چیزی شده؟ با لبخند گفت هیچی! «برو انقلاب کن، آزادیتو پس بگیر». نفهمیدم منظورش چی بود و کل راه رو دوباره پیاده برگشتم و به حرفش فکر کردم. تو آسانسور که رسیدم مثل همیشه اومدم شالمو درست کنم که وقتی رفتم تو خونه گیر ندن بهم که تو آینه دیدم کل موهام از تو لباسم بیرون مونده و یه عالمه فرفری یاسی ریخته پشتم. یه لبخند زدم و گذاشتمشون تو یقه مانتوم و رفتم تو خونه! هفتهی بعدش هم رفتم آرایشگاه و موهامو از ته زدم. نمیتونستم دیگه اون خرمن مو رو زیر شال نگه دارم و به این فکر نکنم که این زیبایی ها میتونن خارج از اون تیکه پارچه باشن ولی نمیذارن! حالا این روزا وقتی دور و برم دخترایی رو میبینم که موهاشون رو تو باد رها کردن، لبخند میزنم و تو دلم بهشون میگم: «برو انقلاب کن، آزادیتو پس بگیر»
🕊️ | چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۱
12:58 PM