یه روز وقتی بیست و خورده ای سالمون شد، وقتی مثل همین شب ها هوا سرده و دلم گرفته، میزنم بیرون و سوار همون ماشین قراضه ای میشم که با پس انداز خودم خریدم و دم به دقیقه خرابه!
به تک تکتون زنگ میزنم:
+ کی کارت تموم میشه تو استودیو؟! اووو، چه خبرهههه، زود باش، باشههه، باشه....شیش سر خیابون باشی ها... دیر نشه منتظرم 
+بسه دیگه چقدر درس میخونی آخه خرخون! بکش بیرون سرتو از اون کتابا لباس بپوش بریم سرت هوا بخوره یه کم ازگل! 
+الووو، کجایی تو؟ چقدر سر و صداست اونجا. تنهایی خوش میگذرونی دیگه باشه؟ عا، سرکاری؟ خب کی تموم میشه شیفتت، میام دنبالت دم در باش... قربانت 
+هییییی، چطوریایی؟ خبر نگیری یه وقت، اینجایی یا باز سفری؟ عه؟ هستی!! خب خوبه زنگ زدم پس، لوکیشن بفرست بیام سوارت کنم بریم دور دور ... ماشین داری؟ خب به سلامتی. معلوم نیست کجا میریم ولی راه افتادیم خبر میدم کدوم وری میریم. بوس
+سلام بچه. هستی امروز؟ با بچه ها داریم میریم بیرون!... کجایی؟ ... یه کم دوری ولی بذار ببینم یا من میام دنبالت یا به یکی از بچه ها میگم بیاد. ... آره بابا اون الاغ ماشین خریده، خبر نداده شیرینی نگیریم ازش، حالیش میکنم حالا. میبینمت پس! آره آره خبر میدم، فعلا... 
بعد میرم خرید و میام دنبالتون و با هم میریم خارجِ شهر، یه آتیش روشن میکنیم و همون قابلمه ی داغونی که تو خوابگاه سوزوندیمشو میذارم رو آتیش و آب که جوش اومد واستون نودل درست میکنم و میگم مارشمالو بزنید سر یه تیکه چوب نگه دارین ازتون عکس بگیرم مثل خارجکی ها بشیم. چایی آتیشی درست میکنم با کوکی های خونگی بخورین، بعد میخندیم و خاطره تعریف میکنم، همتونو محکم بغل میکنم و میگم خوبه که هنوز هستین و دارمتون. میگم میرم بساط چادرو کیسه خوابو درست کنم و شما هم بعد از کلی تو سر و کله ی هم زدن همونجا میخوابین. منم آتیشو کنار تو زنده نگه میدارم و بهت زل میزنم و از این روزهایی که سخت میگذشتن، واست حرف میزنم و صدام بغضی میشه، ولی میخندم تهش، میگم دیدی گذشت؟ دیدی تموم شدن؟ وقتی صدای خنده و مسخره بازی بچه ها از تو چادر میاد مثل آقای مجری میرم بالا سرشون و دعواشون میکنم ولی خودمم خندهم میگیره و میگم از چادر بیان بیرون. ساز میزنیم، میخونیم، میرقصیم، عکس میگیریم. براتون داستان تعریف میکنم، همدیگه رو میترسونیم. واسه اینکه کی پتو رو بکشه رو سرش دعوا میکنیم و تهش دوتا دوتا میریم زیر پتو. منم خودمو میچسبونم بهت و گرم میشیم با هم. 
صبح موقع طلوع آفتاب با اون دوربینی که هزار جور قرض کردیم و اکیپی با هم خریدیمش از سایه هامون عکس میگیرم از انعکاس آفتاب تو چشمامون، از خنده ها و قهقهه ها و... میذارمش کنار اون عکسی که چندین سال قبل گرفتیم. یعنی همین روزا، یه کم قبلتر! 
بعد هم غر میزنم سرتون و وسایلو جمع میکنیم، دونه دونه پیادهتون میکنم دم خونههاتون و نوبت تو که میرسه، دستمو میذارم رو دستت و یه بوسه رو گونه ات میذارم. تو هم در ماشینو میبندی! 
+باهام میای؟ 
_باهات میام 
                                    
                                    
                                    
                                    
                                        
                                            🕊️ | شنبه ۴ دی ۱۴۰۰
                                                    2:10 AM