اولین باری بود که میدیدم چمدانش را بیرون میریزد. لباسهایش ، ادکلن های گران قیمتی که همیشه خودش براش خودش میخرید ، مدارک و کارتهایش ، وسایل کوهنوردی اش هم مثل همیشه بودند. یک انار قرمز و زیبا هم گوشه ی چمدانش بود. به این فکر کردم که چه کسی برایش چیده است و به دستش داده که آن را اینطور کنار لباسهایش گذاشته است. اما از فکر و خیال بیرون آمدم. سمت مادرم رفتم و با لحن صدایی که خودم هم نمیدانستم شاد است یا غمیگن ، خسته است یا پر انرژی ، هیجان دارد یا ناامید است پرسیدم : میماند؟
مادر نگاهی به صورتم انداخت ، لبخندی زد و گفت : نه ، چمدانش را عوض میکند. برای مدت زمان طولانی تری میماند ، نیاز به وسایل بیشتری دارد.
و بعد از شنیدن جواب هم نفهمیدم شاد شده ام یا غمگین ، از رفتنش خسته ام یا نه ، ناامید شدم یا ...
فقط برگشتم و همزمان که گوش به صدای دوش گرفتنش در حمام سپرده بودم به وسایل درون چمدانش خیره شدم. عطرش را برداشتم و زیر گلویم اسپری کردم. بوی قهوه و چوب افرا ! ... یادم آمد این یکی را از آفریقا برای خودش خریده بود. و وقتی از ماجراجویی هایش میان شیر ها و زرافه ها و تلاشش برای بقا در کلیمانجارو صحبت میکرد گفت که این را از مغازه ای کوچک که فقط وسایل چوبی و قهوه داشته خریده و تعداد زیادی از این عطر ها هم آنجا بودند ، که بویشان دقیقا ترکیب بوی چوب و قهوه است ... بعد کمی عطر به گردن خودش و دستهای ما زد و عطر را برگرداند درون جعبه اش و تا امروز که در چمدان دیدمش خبری ازش نبود. یعنی برای کی عطر قهوه و چوب افرا میزد ؟
چندتا از لباسهایش را تا زدم ، همانطور که یادم داده بود ؛ مثل مغازهدارها ، مرتب و تمیز. بعد هم زیپ بالایی چمدان را باز کردم تا اندکی دیگر کنجکاوی کنم. در کنار سشوار دستی کوچکش که همه جا با خود میبرد کتاب کوچک و تکه پاره شده ای دیدم. یعنی چند دور کتاب را ورق زده و خوانده بود که این بلا سرش آمده بود ؟ کتاب را که برگرداندم عنوانش حتی برای لحظه ای هم متعجب ام نکرد : « آداب سخنرانی » ... آهی کشیدم ، به راستی که سخنران خوبی بود و بعد ماجرای طولانی او و رعایت آداب باعث شد یاد کتابی که وقتی بچه ای شش ساله بودم از او هدیه گرفتم بیوفتم « آداب معاشرت »
کتاب را کنار سشوار گذاشتم و زیپ را بستم که نگاهم به چمدان تازه افتاد ، سرمه ای رنگ بود و کهنه به نظر میرسید.اصلا چمدان او دنیای دیگری داشت ، هر چقدر هم که نو و تازه بود باز گَرد سفر را میشد رویش دید، مثل چمدان های دیگر نبود که چرخهایشان بس که حرکت نکرده است ، قرچ قرچ صدا میدهد. چرخهایش نیاز به روغن کاری نداشت ولی همان دفعه ی اول وقتی در صندوق عقب پرت میشد دسته اش میشکست ، هر چقدر هم که محکم میبود ، باز او بلد بود چطور و چگونه او را سفر کرده و باتجربه و سخت روزگار دیده کند.حکایتش با آدم ها هم همین بود به گمانم ..
نگاهم را که از چمدان گرفتم ، نامه ای که زیر لباس هایش قرار داشت را دیدم اما همان لحظه شنیدم دوش حمام را میبندد ،پس سریعا از اتاقش بیرون رفتم و به اتاق خودم برگشتم و سرم را در کتابی فرو کردم. از حمام بیرون آمد ، کمی با حوله اش در هال قدم زد و بعد لباس پوشید ، موهایش را خشک کرد ، از همان شکلات هایی که همیشه در جیب پشتی چمدان داشت یک مشت به خواهرم داد و از او خواست که آن ها را با من نصف کند و همه اش را تنهایی نخورد چون برای دندانهایش خوب نیست. بعد فلاسک چای و پلاستیک نخود و کشمش را برداشت و لباسهایی که تا زده بودم را در چمدان گذاشت و با مادرم خداحافظی کرد و خواهرم را بوسید و همه ی این ها در نظرم تکراری بود ، مثل یک رسم ! من هم به رسم همیشگی صدایم را صاف کردم و از اتاقم بلند گفتم خداحافظ. او هم مثل همیشه زیر لب جوابم را داد و در را بست ، دری که حالا بعد از دعوای آن شب تاب برداشته بود و موقع بسته شدن صدای هولناکی داشت.
وقتی رفت فقط میدانستم که افکارم همچون کاموایی گره خورده در سرم ولو مانده اند ؛ انار سرخ ، نامه ، عطر قهوه و چوب افرا...
🕊️ | چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰
6:44 PM