هانا و یاسمین یکدیگر را در آغوش کشیدند. سکوتی بینشان بر قرار شد.
اندکی که گذشت هوا کاملا تاریک شده بود و سکوت یتیم خانه میگفت همه در خواب خوش هستند.
یاسمین گفت: باید برم هانا باید بدونم کی برشون داشته
+ یاسمین جنگ سال پیش تموم شد. آتش بس.یادت نمیاد؟ دیگه سرباز آلمانی وجود نداره که بیاد و بخواد وسایلمونو بگیره. باید جعبه رو بیاری تو یتیم خونه.
-تو متوجه نیستی هانا من متعلق به این یتیم خونه نیستم. من به زودی فرار میکنم
یاسمین اینو گفت و از آغوش هانا که حالا سرشار از تعجب بود خودش را بیرون کشید. سراغ ملافه های گره خورده زیر تخت رفت و سر آن ها را محکم به میله ی تخت گره زد.
هانا همچنان متعجب به اون نگاه میکرد نگاهش سرشار از سوال بود. یاسمین با مهربانی با هانا نگاهی انداخت و گفت : نگران نباش.
بعد هم به آرامی از پنجره پایین رفت تا پایش به زمین رسید. از در حیاط بیرون رفت و با سرعت خیلی زیادی شروع کرد به دوویدن به سمت تپه. بعد هم نفس نفس زنان از تپه بالا رفت و به درخت بلوط رسید. حفره ی درخت را گشت و دستش ناگهان چیزی را لمس کرد. تکه ای کاغذ بود.
کاغذ را باز کرد یک نوشته بود که با خط زیبایی برای یاسمین نوشته شده بود
: از نقشه ی فرارت باخبرم. جای صندوقچه امن است. من را پیدا کن. با هم فرار میکنیم.
نفس هانا در سینه اش حبس شده بود. دستان کوچک و ظریفش سرد شده بودند و چهره اش سرشار از ترس و نگرانی بود. اما وقتی به یتیم خانه رسید در نظر هانا مانند همیشه بود همان دخترکی که چهره اش بسیار بزرگتر از سنش جلوه میکرد و رفتارهایش او را شبیه به دختر نوجوانی نشان میداد که از هیچ کس و هیچ چیزی نمیترسد.
+چی شد یاسمین؟ صندوقچه بود؟
-آره سر جاش بود.
+خوبه... یاسمین؟
-هانا اصلا دلم نمیخواد قضیه ی فرار منو مثل ماجرای صندوقچه به کسی بگی
+من فقط نگرانتم
-نیازی به نگرانی نیست. فقط چیزی به کسی نگو.
+باشه
دو دختر در نهایت ترس به خواب رفتند با این تفاوت که یکی بسیار نگران بود و دیگری اطمینان بیشتری داشت.
آفتاب که طلوع کرد آن ها زودتر از همیشه بیدار شدند. انگار اتفاق مهمی در حال رخ دادن بود. مثل همیشه شمارش دختر ها تمام شد و در سالن غذاخوری را باز کردند.
🕊️ | شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
7:14 PM