🕊️

درخت بلوط_پارت ششم

هانا و یاسمین یکدیگر را در آغوش کشیدند. سکوتی بینشان بر قرار شد.

اندکی که گذشت هوا کاملا تاریک شده بود و سکوت یتیم خانه میگفت همه در خواب خوش هستند.

یاسمین گفت: باید برم هانا باید بدونم کی برشون داشته

+ یاسمین جنگ سال پیش تموم شد. آتش بس.یادت نمیاد؟ دیگه سرباز آلمانی وجود نداره که بیاد و بخواد وسایلمونو بگیره. باید جعبه رو بیاری تو یتیم خونه.

-تو متوجه نیستی هانا من متعلق به این یتیم خونه نیستم. من به زودی فرار میکنم

یاسمین اینو گفت و از آغوش هانا که حالا سرشار از تعجب بود خودش را بیرون کشید. سراغ ملافه های گره خورده زیر تخت رفت و سر آن ها را محکم به میله ی تخت گره زد.

هانا همچنان متعجب به اون نگاه میکرد نگاهش سرشار از سوال بود. یاسمین با مهربانی با هانا نگاهی انداخت و گفت : نگران نباش.

بعد هم به آرامی از پنجره پایین  رفت تا پایش به زمین رسید. از در حیاط بیرون رفت و با سرعت خیلی زیادی شروع کرد به دوویدن به سمت تپه. بعد هم نفس نفس زنان از تپه بالا رفت و به درخت بلوط رسید. حفره ی درخت را گشت و دستش ناگهان چیزی را لمس کرد. تکه ای کاغذ بود.

کاغذ را باز کرد یک نوشته بود که با خط زیبایی برای یاسمین نوشته شده بود

: از نقشه ی فرارت باخبرم. جای صندوقچه امن است. من را پیدا کن. با هم فرار میکنیم.

نفس هانا در سینه اش حبس شده بود. دستان کوچک و ظریفش سرد شده بودند و چهره اش سرشار از ترس و نگرانی بود. اما وقتی به یتیم خانه رسید در نظر هانا مانند همیشه بود همان دخترکی که چهره اش بسیار بزرگتر از سنش جلوه میکرد و رفتارهایش او را شبیه به دختر نوجوانی نشان میداد که از هیچ کس و هیچ چیزی نمیترسد.

+چی شد یاسمین؟ صندوقچه بود؟

-آره سر جاش بود.

+خوبه... یاسمین؟

-هانا اصلا دلم نمیخواد قضیه ی فرار منو مثل ماجرای صندوقچه به کسی بگی

+من فقط نگرانتم

-نیازی به نگرانی نیست. فقط چیزی به کسی نگو.

+باشه

دو دختر در نهایت ترس به خواب رفتند با این تفاوت که یکی بسیار نگران بود و دیگری اطمینان بیشتری داشت.

آفتاب که طلوع کرد آن ها زودتر از همیشه بیدار شدند. انگار اتفاق مهمی در حال رخ دادن بود. مثل همیشه شمارش دختر ها تمام شد و در سالن غذاخوری را باز کردند.

🕊️ | شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹ 7:14 PM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی