🕊️

درخت بلوط_پارت پنجم

یاسمین گیج و گنگ از اتاق بیرون رفت. نمیدانست چیکار کند. یعنی آن صدای سوت...

چقدر ساده لوح بود.

تمام راهرو را دور از چشم خانم وراج قدم زد تا شب شد.

موقع شام نتوانست چیزی بخورد . فکرش مدام بیرون از یتیم خانه بود.

بعد از شام همراه هانا به اتاق برگشت.

دخترک کمی ارام تر به نظر میرسید اما نه کاملا

روی تخت هایشان دراز کشیدند. اوضاع کمی پیچیده شده بود. هانا طاقت نیاورد از تختش پایین امد و لبه ی تخت یاسمین نشست.

+چرا اون صندوقچه اون قدر مهمه برات. مگه چی توشه یاسمین؟

-یادگاری پدر و مادرم

+تو پدر و مادرتو دیدی بودی؟ اونارو یادت میاد؟

-آره من خودم با پاهای خودم به یتیم خونه اومدم. پدرم یه سرباز بود. تو جنگ جهانی بهش شلیک کردن.

20 ژانویه سال 1915 بود که خبرشو آوردن. جنگ هنوز تموم نشده بود. من و مادرم فرار کردیم. من پنج سالم بود. سختی های زیادی کشیدیم اما از یه جایی به بعد انگار مادرم راحت تر بود که تنهایی به فرار ادامه بده پس به من حق انتخاب داد. گفت یا باهاش میرم و معلوم نیست چی پیش میاد یا میرم به یتیم خونه و بعد از جنگ میاد دنبالم. منم ترسیده بودم. جنگ ترسناک بود. یتیم خونه رو انتخاب کردم و الان چهار ساله که اینجام. جنگ سال پیش تموم شد. اگه مادرم زنده مونده باشه...

یاسمین بغض کرد و نتونست ادامه بده.

هانا کنار یاسمین رفت و او را در آغوش کشید.

+غصه نخور یاسمین.من جنگو از دیوارای همین یتیم خونه یادمه.من هیچ جای دیگه ای رو جز این یتیم خونه ندیدم. حتی پدر و مادرم رو هم ندیدم. وقتی نوزاد بودم منو اینجا آوردن. از جنگ فقط صدای گلوله و توپ یادمه با یه دفعه ای که سربازای آلمانی برای سرکشی اومده بودن. میخواستن مطمئن شن که غذای اضافه نداریم.یادمه که یه سری غذا هم با خودشون بردن. صورتاشون مثل سنگ بود. بی روح و بی احساس انگار اصلا نمیدین که ما تو یتیم خونه ایم. همه ی بچه ها از ترس میلرزیدن

-جنگ اصلا قشنگ نیست. ما هم از دست سربازای آلمانی فرار میکردیم. به بوردو که رسیدیم از هم جدا شدیم. جلوی در همین یتیم خونه.

🕊️ | پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹ 2:26 PM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی