قاب آویز را از تو ی لباسش در آورد و به آن خیره شد.
با انگشتش به آرامی عکس را نوازش کرد. زن درون عکس با تمام زیبایی اش کمی آشفته به نظر میرسید. اما درخشش چشمان سبز دخترک کاملا شبیه به چشمان مرد درون عکس بود. اما دخترک شباهت زیادی هم با آن زن زیبا و ریزنقش داشت.
پسر بچه کوچکی کنار یاسمین آمد و روی نیمکت نشست. سلام کرد. یاسمین هم آهسته و زیرلبی جوابش را داد. یاسمین دختر خوش مشربی نبود و بسیار هم خجالتی بود.
پسرک پرسید: تنهایی؟
-نه
+اما تنها نشستی
-دوستم الان میاد
پسر انگار ناراحت شد پس بلند شد و کمی دورتر تنها روی زمین نشست.اما زیرچشمی به یاسمین نگاه میکرد. دخترک اما تمام فکرش جای دیگری بود.
ساعتی گذشت و وقت هواخوری تمام شد. بچه ها به صف وارد یتیم خانه شدند. اما آنجا انگار به زندان بیشتر شبیه بود تا یتیم خانه...
هانا و یاسمین هم به اتاقهایشان رفتند. هانا دوستش را هم به اتاق آورده بود تا مجبور نباشد با یاسمین حرف بزند.یاسمین هم زیر لب دعا میکرد هانا چیزی به دوستش نگوید. چون ممکن بود دیگر نگذارند یاسمین شب ها یواشکی یتیم خانه را ترک کند.
حوصله اش خیلی زود سر رفت پس به جای فکر و خیال درباره ی صندوقچه ی زیر درخت رفت و از زیر تختش کتاب آلیس در سرزمین عجایب را درآورد و برای هزارمین بار شروع به خواندن کرد.دوست هانا زیرچشمی حواسش به او بود. ناگهان کتاب را از دستش قاپید.
-هی چی کار میکنی؟
یاسمین کتاب را از او پس گرفت
+ببخشید. فقط میخواستم ببینم چی میخونی؟
-خب میپرسیدی
+حالا بگو خب. چی میخونی؟
-آلیس در سرزمین عجایب
+واقعا؟
-اوهوم
هانا با آرنج به پهلوی دوستش زد و آرام چیزی در گوشش گفت.
+اسمت چی بود؟یاسمین
-آره
+خب منم سارام
یاسمین خودش را سرگرم خواندن کتاب نشان داد و حرفی نزد
النا انگار دوست داشت با یاسمین حرف بزند
+چند سالته؟
-یازده سال
+واقعا؟ کو چیکتر به نظر میای. من سیزده سالمه. اگه دوست داشتی اتاق من و خواهرم ته همین راهرو سمت راسته. شماره 341 . خواهرم هم سن تو اما مثل خودت خجالتیه اما مطمئنم دوستای خوبی میشید.
بعد سارا از هانا و یاسمین خداحافظی کرد و رفت.
چند ساعتی هانا و یاسمین آرام و بی صدا کتاب خواندند تا هانا پرسید
-چرا اون جعبه انقدر برات مهمه؟ چرا نمیاریش تو اتاق؟
+هانا هزار بار این سوالو پرسیدی. اونا تنها یادگاری هایی هستن که از پدر و مادرم دارم. بعدشم تو که یادت نرفته الان دوساله که با آلمان ها میجنگیم. فکر کردی چرا این یتیم خونه شبیه دژه؟ فکر کردی چرا غذاهامون انقدر کمه؟ ما تو جنگیم هانا . نمیخوام تنها یادگاری های مادرم دست کسی غیر خودم باشه. که خب الانم گم شده.
-گم نشده
+چی؟
-حتما کسی برشون داشته
+تو که به کسی چیزی نگفتی نه؟
-خب من به... چیزه...چندتا...
+بسه ادامه نده هانا بسه دیگه واقعا خسته ام کردی.
🕊️ | پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۹
5:19 PM