🕊️

بعد از کلی خستگی تازه با بدن درد بیدار شدم و دلم میخواد بنویسم ، نمی‌دونم از چی و از کی فقط دلم میخواد بنویسم. از دیشب که نگاه خدا رو روی زندگیم حس میکردم و کلی خوشحالی برای من بود؟ از تصمیمی که گرفتم برای مثبت تر بودن ؟ از تلاش مضاعفی که به زودی به خودم تحمیل میکنم که موفقیتی که مال منه رو به دست بیارم ؟ از خستگی و غم و دردی که چندین لایه حفاری کردن لازمه تا زیر پوستم پیدا بشه ، اما هست و وجود داره ؟ از خوابهای پریشونی که شب ها میبینم و صبح ها یادم نیست ؟ از تخیلاتم که وضعشون خرابه و از ایده هام که انگار ته کشیدن ؟ از اینکه به ظاهر به خیلی چیزها اهمیت نمیدم ولی می‌دونم که مهم و تاثیر گذارن ، در حالم و زندگیم ؟ یا بنویسم از ماجرای ترکیدن باتری و تعریف کنم رقصیدن با آهنگ های بمرانی رو ؟ میتونم هم بگم که چرا به آغوشش معتاد شدم و عاشقانه اش کنم. اصلا همین تخلیه ی افکار منفی و مثبت در قالب علامت سوال های فراوان، کافی‌ست؟

فقط دلم میخواد که اضافه کنم ، با این همه احساس ( خوب و بد ) حس زنده بودن دارم. خنثی و بی حس بودن رو هیچوقت دوست نداشتم و نخواهم داشت. حتی غمگین بودن رو بهش ترجیح دادم ولی حالا روزها طوری میگذرن که تقریبا به یک اندازه غم و شادی تو زندگیم دارم. و اینا همدیگه رو خنثی نمیکنن. فقط باعث میشن وقتی میزانِ خوشی زیاد میشه ، معادله به هم بخوره و خیلی حالم خوب باشه و وقتی غم روی دلم سنگینی کنه ، بخوام گریه کنم و بد باشم و ممکنه شبیه به دیوانه ها به نظر بیام ولی مهم نیست. من این نوسان های احساسی و زیاد رو دوست دارم ! همیشه داشتم :) 

🕊️ | جمعه ۵ آذر ۱۴۰۰ 11:24 AM
مثل وقتی که با خودت میگی ته این داستان ممکنه قشنگ باشه ولی ازش مطمئن نیستی